پوست تخمه
نویسنده: شیما قولی
نوشته شده در: 1393
خلاصه متنی از کتاب:

توی بالکن روی صندلی راحتی‌ کرم رنگش لم داده و انگشت‌هایش را روی شکم گنده ا‌ش قلاب کرده است. تخمه می‌شکند و میانش جرعه جرعه آب می نوشد. بلند می شود می رود کنار نرده ‌های فلزی و زنگ زده ی بالکن و دست‌هایش را می‌گذارد روی نرده ها. دستش را بلند می‌کند که سرش را بخاراند که دستش می‌خورد به بالای نرده‌ها و دادش بلند می شود. همیشه زود داد و بیداد می‌کند که همسرش نازش را بکشد ولی‌ خانه نیست و او هم زود ساکت می شود. تخمه ‌ای را می‌گذارد در دهانش و بعد پوستش را تف می‌کند بیرون. پوست خیس می افتد روی سطح صاف و بی‌ موی سر پیرمرد که از دهنه ی گاراژ بیرون آماده است... 

 

 

 

 

متن کامل کتاب:

توی بالکن روی صندلی راحتی‌ کرم رنگش لم داده و انگشت‌هایش را روی شکم گنده ا‌ش قلاب کرده است. تخمه می‌شکند و میانش جرعه جرعه آب می نوشد. بلند می شود می رود کنار نرده ‌های فلزی و زنگ زده ی بالکن و دست‌هایش را می‌گذارد روی نرده ها. دستش را بلند می‌کند که سرش را بخاراند که دستش می‌خورد به بالای نرده‌ها و دادش بلند می شود. همیشه زود داد و بیداد می‌کند که همسرش نازش را بکشد ولی‌ خانه نیست و او هم زود ساکت می شود. تخمه ‌ای را می‌گذارد در دهانش و بعد پوستش را تف می‌کند بیرون. پوست خیس می افتد روی سطح صاف و بی‌ موی سر پیرمرد که از دهنه ی گاراژ بیرون آماده است و بعد سر می‌خورد و از پشت گردنش می رود توی پیراهنش. پیرمرد پره ‌های دماغش تکان می‌خورد و پیراهن سفیدش را به زحمت از توی شلوارش بیرون می‌‌آورد و پوست تخمه هم می افتد روی زمین. پایش را می‌گذارد رویش و سرش را بالا می‌‌آورد. نور آفتاب باعث می شود پیرمرد چشمش را ریز ‌کند. گرهی در ابرو‌هایش می افتد. داد می زند:"آهااای اصغر حالا دیگه پوست تخمه تف می کنی‌ رو سرم؟" تا می آید چیزی بگوید پیرمرد دوباره با صدای بلند می گوید:" همین فردا خونه رو خالی‌ می کنی‌، وگرنه خودم میام آت آشغالات رو می‌ریزم سر کوچه."
می خواهد چیزی بگوید که باز پیرمرد ادامه می دهد:" کم بریز تو اون خندق بلات که بتونی اجاره خونه ات رو به موقع بدی. اصلا تا فردا چرا؟ همین امشب اجاره ات رو ندی، به اون خواهر زاده ام بود که خونه می‌خواست، می گم امشب اساس بیاره!" بدون هیچ حرفی به پیرمرد نگاه می‌کند که به طرف نانوایی سر کوچه می‌‌رود. صدای زنگ خانه را می‌شنود و از بالکن بیرون می‌‌آید. از روی مبل کنترل را بر می‌‌دارد و تلویزیون را روشن می‌کند. کنترل را پرت می‌کند روی مبل و می‌‌دود سمت در. می‌رسد به در که دوباره زنگ خانه بلند می شود. از چشمی نگاه می‌کند. مرضیه است. در را باز می‌کند. مرضیه بدون سلام و حتی نگاهی‌ از لای در می جهد توی آشپزخانه. در یخچال را باز می‌کند و بطری آب را سر می‌کشد. اصغر در را می‌‌بندد و دست به سینه به آن تکیه می دهد. می‌‌گوید:"علیک سلام مرضیه خانم!" مرضیه شال آبی آسمانی اش را پرت می‌کند سمت مبل اما
می افتد روی آباژور کنار مبل. توجهی‌ به شال نمی کند و کلیپسش را از لای موهای طلایی‌ ا‌ش بیرون می‌‌آورد. به قول اصغر برج ایفلش را تخریب می‌کند. لبان گوجه‌ای ا‌ش را باز می‌کند و با صدای نازک و تو دماغی ا‌ش که بعد از عمل زیبایی‌ بینی‌ اش بیشتر هم شده نزدیک گوش اصغر می گوید: " اولا جنابعالی نمی‌‌خوای‌ یاد بگیری پارمیدا ‌صدام کنی؟ دوما تشنم بود نتونستم سلام کنم." اصغر شال را از روی آباژور بر می دارد و روی زمین
می اندازد. مرضیه با کفش‌ های قرمز پاشنه بلندش تلق تلق می رود جلوی آینه ی تو راهرو و رژ گوجه ایش را از توی کیف چرمی جدیدش درمی آورد و پنج دور محم می کشد روی لبش.  اصغر می‌‌گوید: "مگه کویر رفتی‌؟ مغازه نبود آب بخری؟" مرضیه لب‌هایش را که به هم می مالد روی یک پا به طرف اصغر چرخ می زند و با ناز و ادای مخصوصش می گوید:" وااااا! اصغر؟! چه حرفایی می زنی‌ تو! آب می خوردم که رژم پاک می شد! تازه آبروم جلو شیلا می‌‌رفت. تازه بازم آبروم جلوش رفت! کاشت ناخناش انقدر مرتب و تمیز بود که مجبور شدم آدرس آرایشگاهشو ازش بگیرم. باید می دیدی. انقدر خوش آب و رنگ بود که نگو. منم وقت گرفتم. نیم ساعت دیگه باید برم آرایشگاه برای ترمیم. اینا خیلی‌ زشته." و ناخن هایش را رو به او در هوا بالا می گیرد. اصغر مثل اینکه بادِ بادکنکی را خالی‌ کرده باشند پووووف بلندی می کند و دستی‌ توی موهای کم پشتش می کشد و می گوید: "پارمیدا خانم می ‌‌شه فقط حقوق این ماهمو نری بریزی پای این جور کارا و بدی به خودم؟ به جان مرضیه... پارمیدا، اگه همه ی اون پولا رو جمع می کردیم الان یه خونه واسه خودمون داشتیم. حیف که... "قبل از این که جمله ی او تمام شود مرضیه اخم‌هایش در هم می رود و دست‌هایش را می گذارد روی پهلوهایش و با صدایی جیغ مانند می گوید: "حیف که چی‌؟ که من می‌خوام آبروت رو جلوی زن رفیقت حفظ کنم؟ که من می‌خوام مایه ی خجالتت نباشم؟ می خوام رو مد باشم؟ حیف که چی‌ اصغر آقا؟؟؟ ها؟" اصغر آهسته می‌گوید: "حیف که هیچی! امروز اسباب و اثاثیه رو باید جمع کنیم بریم تو کوچه. محمودی گفت خونشو تخلیه کنیم. در ضمن امروز باید پول اجاره ی ماه ‌های قبلم بدیم. بهتره بگم بدی‌!!!" این را می‌‌گوید و می ‌‌رود توی پذیرایی و خیره می‌ ‌شود به تلویزیون. مرضیه می‌ ‌ایستد جلوی تلویزیون و به اصغر که خیره به آن فرو رفته توی مبل زردِ رنگ و رو رفته، می‌گوید:" مگه اینجا جنگله؟ همه چی قانون داره، الکی که نیست. ‌حق نداری به وسیله ‌های این خونه دست بزنی فهمیدی؟" و شالش را از روی زمین بر می‌ ‌دارد و می‌‌ رود سمت در. قبل از این که صدای کوبیده شدن در، اصغر را از جا بپراند، می گوید:"من می رم آرایشگاه!" اصغر بعد از مکثی کوتاه تلویزیون را خاموش می‌‌ کند و می‌‌رود کارتون های اسباب کشی‌ سال قبلشان را از توی اتاق خالی‌ انتهای راهرو بیرون می‌‌آورد. یکی یکی ظرف و ظروف ها را توی کارتون ‌ها می گذارد و درشان را هم با چسب محکم می‌‌کند. چند ساعتی می گذرد و او همچنان مشغول جمع کردن است. دوباره صدای زنگ، سکوت خانه را می شکند. از چشمی بیرون را نگاه می‌‌کند. مرضیه است. به جز ترمیم ناخن‌ های کاشته شده ا‌ش لنز آبی هم گذاشته. اصغر در را باز نمی‌‌کند و بر می گردد سر کارش. مرضیه به تدریج همزمان که زنگ در را فشار می دهد، با کف دست و پا به در می کوبد و پشت سر هم جیغ جیغ‌ کنان می‌‌گوید "در رو باز کن." اصغر بی‌ توجه به چپاندن لباس هایشان در چمدان مشغول می شود. " باز کن می گم، می دونم اونجایی." چمدان ها را که می بندد، صدا‌ها هم خاموش می‌‌شوند. می‌‌رود سمت در. پشت در که می‌‌ رسد دوباره صدای زنگ بلند می‌‌شود. راهش را کج می کند و بی آنکه از چشمی نگاهی بیاندازد به سمت آشپزخانه می رود تا چیزی بخورد. در جعبه ی خرما را که بر می دارد می شنود: "اصغر در رو باز کن، منم!". صدای پیرمرد است. خرما را روی زمین می اندازد و می‌‌ دود سمت در. پیرمرد جلوی در است و دو کارگر آفتاب سوخته با پیراهن های قهوه ای و سبز که نصفش تو و نصف دیگرش روی شلوار جینشان است کنارش ایستاده اند. در را باز می کند. پیرمرد می‌‌گوید:"جمع کردی یا بریزمشون سر کوچه؟" اصغر پس کله ا‌ش را می‌‌خاراند و می‌‌گوید: "هنوز که شب نشده" پیرمرد پوزخندی می زند و می گوید:" آخه می دونستم فرقی به حالت نمی کنه. تو پول بده نیستی." "دارم جمع می کنم. خانمم خونه نیست، دست تنها..." می‌خواهد حرفش را تمام کند که پیرمرد رو به کارگرها ابرویی بالا می اندازد و آن دو نفر هم می‌‌ پرند توی خانه و کارتون‌ ها را می برند بیرون. همه را می‌‌گذراند توی کوچه، کنار درِ گاراژ. مرضیه که توی حیاط نشسته و با موبایلش بازی می کند می‌‌ دود سمت گاراژ و با دهانی باز کارگرها و کارتون‌ ها را نگاه می‌کند. اصغر هم با چمدان ها می‌‌ آید بیرون و می ایستد کنار گاراژ و وسایل دیگر. چمدان ها را می گذارد زمین و می‌نشیند رویشان. مرضیه می‌ ‌ایستد رو به رویش و جیغ می‌‌زند که: "اینجا چه خبره؟؟؟ " اصغر شانه ‌ای بالا می‌‌اندازد و همانطور که دست توی جیبش می‌‌کند می‌گوید:" من که گفتم. تقصیر خودته." و یک مشت تخمه‌ از توی جیبش بیرون می‌‌آورد. بلند می ‌‌شود و پشت به مرضیه می‌ نشیند و تخمه اش را می شکند. مرضیه با پاشنه ی کفشش می زند به کمر اصغر و پوست تخمه هم بدون کنترل از دهانش به بیرون تف می‌شود. همان موقع پیرمرد از ساختمان بیرون می آید و پوست تخمه پرتاب می شود میان دکمه ی پیراهن نارنجی جیغش. پیرمرد زیر چشمی نگاهی به پوست تخمه و بعد اصغر می اندازد. با نوک انگشت پرتش می‌کند پایین و می‌‌گوید: "اصغر... تا فردا پول چهار ماه اجاره ی عقب افتادتو ندی مثل پوست تخمه لهت می کنم!"

 

 

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
1
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
۲ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است