فرشته شیشه ای (از داستان های چاپ شده)
نویسنده: شیما قولی
نوشته شده در: 1393
چاپ شده در: همشهری دوچرخه
خلاصه متنی از کتاب:

می خواهی بروی سمت تخت بدون آنکه چشمت بخورد به فرشته ی شیشه ای ات، اما دختر کوچولوی درونت چشمانت را به زور می چرخاند سمت فرشته و باز غرق می شوی در خاطراتی محو و مبهم که دختر کوچولو تلاش می کند به ذهنت باز گرداند و تو آن ها را پس می زنی تا شاید بتوانی با فرهاد کنار بیایی. از او خوشت نمی آید اما چاره ای نداری. ....

متن کامل کتاب:

 

عطری را که برایت گرفته بدون آنکه حتی نگاهش کنی می اندازی دور و برمی گردی به اتاقت. چشمت می خورد به فرشته ی شیشه ای روی میز صورتی ات و دستت را مثل دستانش می گذاری روی قلبت. در را بسته ای اما صدای مردانه اش از پشت در هم گوشت را آزار می دهد: "بهار عطر رو چی کار کردی؟ آخه دختر چرا لجبازی می کنی؟ اون رفته. با لجبازی های تو هم چیزی تغییر نمی کنه."  مادرت در را باز می کند و در می خورد به کمرت. می روی جلوتر تا در باز شود. می آید تو و ابروهای نازکش را در هم می تاباند که:" تو نمی خوای بفهمی اون پدرته؟ خجالت نمی کشی؟ این کارا چیه می کنی؟ بهار.. تا یه ماه دیگه فرصت داری باهاش کنار بیای که با این هفت ماه میشه هشت ماه تحمل لجبازی های تو. من و فرهاد چقدر باید تحمل کنیم؟ منم اندازه ی تو ناراحتم ولی فرهاد داره کمکم می کنه و می خواد به تو هم کمک کنه؛ اگه بذاری." سکوت می کنی. انقدر به مادرت خیره می شوی که درِ سفید اتاق جایش را می گیرد.

می خواهی بروی سمت تخت بدون آنکه چشمت بخورد به فرشته ی شیشه ای ات، اما دختر کوچولوی درونت چشمانت را به زور می چرخاند سمت فرشته و باز غرق می شوی در خاطراتی محو و مبهم که دختر کوچولو تلاش می کند به ذهنت باز گرداند و تو آن ها را پس می زنی تا شاید بتوانی با فرهاد کنار بیایی. از او خوشت نمی آید اما چاره ای نداری.

چند دقیقه است که همان جا نزدیک تخت ایستاده ای و به فرشته ات خیره مانده ای. فرشته ای که تولد ده سالگی ات پدرت به تو داده بود. جلوتر می روی. پدرت را در صورت شیشه ای فرشته می بینی که صدایت می زند:" بهار، دختر قشنگم، فرشته ات رو نشکونی. تو فرشته ی بابایی، اینم فرشته ی تو، باشه؟" می روی باز هم جلوتر. فرشته ات را توی مشتت فشار می دهی و می روی توی تختت. سرت را می گذاری روی بالشت. بالشت ساکت بود تا قبل از آنکه سرت را بگذاری رویش اما حالا حرف دارد؛ حرف هایی از جنس لالایی های پدر با همان صدای خسته و گرفته اش. سرت را بر می داری و چهارزانو می نشینی روی تخت. فرشته را می گذاری روی پایت. باید تا صبح همه چیز را تمام کنی؛ این دستوری است که به بهار کوچولوی درونت می دهی. بهار کوچولویی که دو سال است بیدار شده و بی تابانه سراغ بابا را می گیرد نه فرهاد را.

عکس قاب شده ی پدرت را روی میز، کنار جای فرشته نگاه می کنی. خیلی وقت است که آنجاست اما تو در تمام این مدت فقط فرشته را می دیدی. از در شیشه ای بالکن بیرون را نگاه می کنی. هوا تاریک است و درختانی که برگ هایشان یکی در میان نارنجی شده را نمی توانی ببینی اما سرمایی که از لای در باز مانده ی بالکن می خزد توی اتاق و بعد تنت، بهار کوچولوی درونت را می برد به آن سالهایی که در پیاده روی های صبحگاهی با پدرت مسابقه ی ساخت آهنگ با صدای خش خش برگ های زیر پاهایتان را برگزار می کردید که برنده ی نهایی اش هم همیشه خودت بودی. چشمانت را می بندی. خنده های پدر می پیچد توی گوشت. همان هایی که خاک رویشان را پوشاند. به این فکر می کنی که اگر امشب بتوانی همه چیز را تمام کنی و با خودت کنار بیایی فردا فرهاد می شود پدرت اما تو دوست نداری او را بابا صدا بزنی.

فرشته را بر می داری اما خیس است و از میان انگشتان کوچکت لیز می خورد و دوباره می نشیند روی پایت، مثل وقت هایی که روی پای پدرت می نشستی و شیرینی آبنباتی که برایت خریده بود را در دهانت مزه مزه می کردی. مزه ی شوری لبانت تو را از این خاطرات بیرون می کشد. اشک هایت را پاک می کنی، گرم هستند مثل دستان پدر. دوباره بیرون را نگاه می کنی. آسمان به روشنی می زند. کم کم در ذهنت فرهاد دارد پدرت می شود. صبحی را می بینی که به فرهاد می گویی صبح بخیر پدر. احساس خفگی می کنی؛ مثل اینکه تمام اکسیژن اتاق دی اکسید کربن شده باشد. بلند می شوی، در بالکن را بازتر می کنی و می روی توی بالکن، کنار میله های فلزی و نگاهی به کوچه می اندازی. خلوت است و ساکت. می خواهی وجودت را در این سکوت خلاء مانند حل کنی که صدای غرش یک 206 مشکی سکوت را به هم می زند و لرزه ای به تنت می اندازد. با سرعت رد می شود و با همان سرعت باز سوال همیشگی به سراغت می آید: چطور تصادف کرد؟ با خودت فکر می کنی شاید این همان قاتل پدرت بوده باشد. پلک هایت روی هم می روند. پیدا کردنش دیگر برایت اهمیتی ندارد. چشمانت را سریع باز می کنی، خودت را روی نرده ها می اندازی و چشم می دوزی به موزاییک های کف حیاط. اندازه ی قد پدرت با زمین فاصله داری. شاید کمی بیشتر! فرشته را از میان مشتت نگاه می کنی. مشتت را از میان میله ها رد می کنی؛ مشتت را باز می کنی. قبل از اینکه فرشته را ببینی روی زمین هزار تکه می شود و در هر تکه، انعکاس تصویر پدرت را می بینی. صدای خرد شدنش چند بار در گوشت تکرار می شود. پلک هایت را رها می کنی و باز مژه های پلک بالایت گره می خورند به مژه های پلک پایینت... سلام بابا فرهاد... این را با بغض می گویی. 

 

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
1
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
خیلی خوب بود..همه چیزش خوب بود..۱ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است