گلناز (از داستان های چاپ شده)
نویسنده: صبا غفاری
نوشته شده در: 1393
چاپ شده در: همشهری دوچرخه/ کتاب مجموعه داستان های دانش آموزی یکی بود یکی نبود 4
ناشر: آوامتن
خلاصه متنی از کتاب:

می گفت دختري را ديده قد كوتاه و لاغر اندام؛ موهایش كوتاه و فرفري است و هميشه هم يک دامن كوتاه چهارخانه ی سبز و صورتي مي پوشد؛ ولي هر بار که مي دیدتش لباس هایش متفاوت بوده. آخرين باري هم كه او را ديده يک بلیز آستين كوتاه بنفش خال خالي تنش بوده. مي گفت هر بار بغلش مي كند احساس مي كند يک تيكه ابر را بغل کرده است. ديشب بعد از یک ماه بالاخره یک جمله گفت. گفت: "مي خوام برم پارك. . . پارك پرواز . ...

متن کامل کتاب:

 

می گفت دختري را ديده قد كوتاه و لاغر اندام؛ موهایش كوتاه و فرفري است و هميشه هم يک دامن كوتاه چهارخانه ی سبز و صورتي مي پوشد؛ ولي هر بار که مي دیدتش لباس هایش متفاوت بوده. آخرين باري هم كه او را ديده يک بلیز آستين كوتاه بنفش خال خالي تنش بوده. مي گفت هر بار بغلش مي كند احساس مي كند يک تيكه ابر را بغل کرده است. ديشب بعد از یک ماه بالاخره یک جمله گفت. گفت: "مي خوام برم پارك. . . پارك پرواز . " پارك پرواز جایی است كه مثلا اولين بار آن دختر بچه را ديده. مي گفت چشم هايش طوسي و پوستش عين مادر من سفيده سفيد است. آن اوایل وقتي فضاي پارك را برایم توصيف مي کرد مدام با خودم فكر مي کردم حتما خواب بهشتی چیزی را دیده نه پارك! یک آبشار اين طرف، يک آبشار ديگر آن طرف،چه ميدانم؛همه جا سبز بوده و، آها، يک حوض؛ مي گفت اولين باري كه او را دیده با هم رفتند و پاهایشان را توي حوض وسط پارک شستند. آب حوض خنك بوده و بعدش هوس کردند با هم آب بازي كنند و به این خاطر بوده که سرما خورده. قبلاترها همه از دستش كلافه می شدند. تا مي آمد، مي نشست و شروع مي کرد به حرف زدن درباره ی آن دختر بچه ی لعنتي. نه آقای دکتر؛ توی فامیلِ ما هيچ دختر بچه ای شبيه به این دختر نبوده. البته مثل اينكه شوهرم برادری داشته هم سن و سال همین دختر، هفت- هشت ساله که توی یک تصادف مرده؛ ولي تا آنجایی که من می دانم او هيچ شباهتي به آن دختر نداشته. بله آقای دکتر؛ ما يک پسر داريم. هفت سالش است و تازه امسال می رود مدرسه. شاید باورتان نشود اما من فقط نگران پسرم هستم. مدام از من مي پرسد:"مامان من خواهر دارم؟ کجاست؟ بابا راست میگه که مرده؟" ماشاالله. اين مدرک ها همه مال خودتان است؟! واي، شما عضو انجمن روانشناسان انگليس هم هستيد. پس پيش خوب كسي آمدم.بله، چی داشتم می گفتم؟ آها؛ رفته بود و داده بود عكسش را چاپ كنند توی روزنامه. آخر می گفت يک ماهي مي شود که نديدتش و نگرانش است. عکسش؟ نه آقای دکتر، عکس کجا بوده! مثل اینکه شما هم باورتان شده! اصلا این آدم وجود خارجي نداشته و ندارد. شب یکی از همان روزها بود که آمد و موبايلش را گرفت جلوی صورتم. گفتم:" اين چيه؟" می دانید چه جوابی داد؟ برگشت و گفت:"عكس همون دخترس ديگه، چاپش مي كنم تا پيدا شه. زيرشم مي نويسم هركي پيداش كنه م‍‍ژده گوني داره." عكس یک حوض بزرگ مستطيل شكل بود وسط یک پارک معمولی؛ از همین پارک ها و حوض هایی که همه جا هست! پشتش هم يک عالمه درخت و گل و بوته بود. اصلا بگذارید تا نشانتان بدهم. بفرمايید. آخر شما توی اين عكس کسی را می بینید؟! آقاي دكتر، بدتر از همه، پسرم هم مي گوید: "منم ديدمش!" مطمئنم که دروغ می گوید، چون بعد از اینکه فهمیدم حرف هایش دارد روی پسرمان تاثیر می گذارد دیگر یک لحظه هم با هم تنهایشان نگذاشتم. خب اگر پسرم دیده بود من هم باید می دیدمش. ای بابا آقای دکتر؛ دلتان خوش است ها. رفتم. او هم دقیقا حرف شما را زد؛ گفت:" یه بار بیا بریم ببینش" حدودا اوایل ماه پیش بود. با این که تمايلي به رفتن نداشتم اما رفتم. حالا روزی هزار دفعه خودم را لعنت می کنم که چرا رفتم و اگر نمی رفتم شاید الان حال شوهرم بهتر بود. شلوارجين آبي پرنگی پوشيده بود با يک تي شرت آبي و سفيد چهار خانه. می گفت دختره عاشق رنگ آبی است. پسرم مدام بالا و پایین می پرید که:" آخ جون داريم ميريم پارك" به نظرش داشت يک دوست جديد یا شاید خواهر جدید پيدا مي كرد. اما من توی ماشين انقدر استرس داشتم كه صداي نفس هایم را مي شنيدم. بلاخره ام شوهرم سكوت را شكست و گفت:"بايد ببينيش پري، يه دختر ماهيه كه نگو. عاشقش ميشي" باور كنيد آقاي دكتر یک لحظه دستم را بردم بالا تا يكي بزنم توی سرش و بگویم آخر عقلت کجا رفته مرد؟ اما نزدم. با خودم گفتم شاید حالش بدتر شود! وقتي به پارك رسيدیم من سريع از ماشين پياده شدم و تا شوهرم ماشين را پارك كند نگاهي به دور و اطراف انداختم اما دختر بچه ای با آن مشخصات نديدم. شوهرم که آمد،گفت:"دنبال من بيا" ته دلم آشوب بود و مدام دور و بر را ديد مي زدم كه جلویم همان حوض توی عکس را دیدم. چند دقیقه ای روی نیمکتی همان نزدیکی ها منتظر نشستیم اما خبری نشد. پسرم كه دید خبري از هم بازی و خواهر خیالیش نیست، رفت و شروع كرد به بازي كردن توي چمن ها. چند دقیقه بعد صدای هق هقی شنیدم. سر چرخاندم و ديدم شوهرم گریه کنان از دور به سمتم می آید. شاید باورتان نشود اما اولين بار بود كه مي ديدم با تمام وجود آن جور اشك مي ریزد. رفتم و ازش پرسيدم: "چي شده عزيزم؟ چرا گريه مي كني؟" اشك هایش را با شانه هایش پاك كرد و گفت:" دیر رسیدیم. گلناز، گلناز افتاده تو حوض و خفه شده" از اون ماه شوهرم مشکی پوشیده؛ نه چیزی می خورد نه با کسی حرف می زند. آقای دکتر، تو رو خدا بگویید من باید چه کار کنم؟ 

 

 

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
2
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
جالب بود. ۱

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است