هیأت غیر منصفه!
نویسنده: صبا غفاری
نوشته شده در: 1393
خلاصه متنی از کتاب:

شمشیر طلایی اش را از غلاف بزرگ و پر از جواهرش بیرون کشید، از تخت پایین آمد و شمشیر را روی سر بی موی پیرمرد گذاشت. برای چند ثانیه بی حرکت به چشمان گود رفته ی او نگاه کرد و دوباره با گام های محکم و سنگینی که سکوت قصر را در هم می شکست، به سمت تختش برگشت. درحالی که شمشیرش را در غلاف فرو می برد و دندان هایش را روی هم می سایید، نگاهی به اطراف انداخت. با نگاهش ردیف وزیران و سربازانی را که به صف کنار هم ایستاده بودند دنبال کرد. ...

متن کامل کتاب:

 

-چی؟

صدای قهقهه اش تمام فضا را پر کرد. پره های دماغش تکان می خورد و انگار صدای بلندش به کف و  ستون ها و دیوارهای  قصر می خورد و با برگشتی سریع در گوش های پیرمرد فرو می رفت.

-آی، مُردم... گلویمان درد گرفت بس که خندیدیم! مطمئن باش اگر این مزخرفات را به عنوان لطیفه برایمان تعریف می کردی، صد کیسه ی طلا پاداش می گرفتی.

و دوباره با صدایی گوش خراش شروع به خندیدن کرد و این بار شکمش هم همراه با پره های دماغش تکان می خورد.

-باور کنید دروغ نمی گویم سرورم. شما یک لحظه، تنها یک لحظه به این قصر و عظمتش نگاه کنید؛ یا به همان تاجی که روی سر مبارکتان گذاشته اید. به نظرتان چگونه این همه جواهر و الماس گرانبها و سنگین رویش قرار گرفته؟

پادشاه با شنیدن این سوال درحالی که انگشت هایش را روی شکم برامده اش قلاب می کرد، خنده اش محو شد. به نقطه ای نامعلوم چشم دوخت. چشمانش را ریزتر کرد و گفت:

-نمی دانم. مثلا تو حکیم و دانایی. خودت بگو.

و بعد صدایش را بلند کرد و ادامه داد:

- بگو تا سرت را بیخ تا بیخ نبریده ام کچل.

- سرورم، اطبا گفته اند که بی مویی سر من از فکر کردن زیاد است! آنقدر درباره ی این موضوع تامل کردم و عرق ریختم که مثل شما تمام موهایم ریخته.

- خفقاق احمق! تو خجالت نمی کشی در مقابل ما، پادشاه قدرتمند رم اینطور بلبل زبانی می کنی؟ آخر یک نگاه به خودت و این لباس های کهنه ات بیانداز....

و به سربازی که کنار نزدیک ترین ستون به صندلی طلا کاریش همچون مجسمه ای نیزه به دست ایستاده بود اشاره کرد و ادامه داد:

- ببین... بیرون از اینجا یکی بود همچون تو... لباس هایش را هم از ما دارد!

پیرمرد نگاهش به لیوان زرین شراب افتاد. آنقدر با آن پادشاه جاهل حرف زده بود که پرزهای دهانش می سوختند. تشنگی اش از یک طرف و شنیدن اراجیف و بی احترامی های پادشاه که از آن دهان همچون گاراژش بیرون می آمد، از طرف دیگر داشت کلافه اش می کرد. به دستور پادشاه،دو خدمه، لیوانی شراب سرخ از درون جامی زرین پر کردند و تعظیم کنان به دستش دادند. پادشاه جرعه جرعه شراب را نوشید و آرام تر شد. پیرمرد زیر لب زمزمه کرد: " آخ که شما هرچه می کشید از دست این خندق بلایتان است."

- خب بگو ببینم، پس چرا این پوست تخمه های روی زمین نمی چرخند؟

- چرا باید بچرخند؟

- مگر نگفتی زمین گرد است پیری؟! اصلا چرا من با این هیبت و عظمت نمی چرخم؟ هان؟!

- جاذبه؛به دلیل نیروی جاذبه است... خدمتتان که عرض کردم.

پادشاه فریاد زد " لال شو!" و شمشیر طلایی اش را از غلاف بزرگ و پر از جواهرش بیرون کشید، از تخت پایین آمد و شمشیر را روی سر بی موی پیرمرد گذاشت. برای چند ثانیه بی حرکت به چشمان گود رفته ی او نگاه کرد و دوباره با گام های محکم و سنگینی که سکوت قصر را در هم می شکست، به سمت تختش برگشت. درحالی که شمشیرش را در غلاف فرو می برد و دندان هایش را روی هم می سایید، نگاهی به اطراف انداخت. با نگاهش ردیف وزیران و سربازانی را که به صف کنار هم ایستاده بودند دنبال کرد. رو به سرباز محافظی که پشت وزیر اعظم، کنار یکی از ستون ها ایستاده بود کرد و گفت:

- به زنجیر بکشید این گالیله ی گاگول را.

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
2
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
۲

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است