عکس های پریا که کنار تخت به دیوار زده شده بود، تنها چیزهایی بودند که باعث می شدند موهای مشکیِ براق و چشم های درشت قهوهای اش را با آن ابرو های کمانی و گونه های گل انداخته و لبان غنچه اش فراموش نکنم. صدای باز شدن درِ اتاقِ مادرِ پریا را شنیدم و بعد صدای کشیده شدن دمپایی پلاستیکی اش روی سرامیک ها که با صدایِ خاصِ خش خشش آرام به سمت اتاق پریا میآمدند. در را باز کرد. چند قدم جلو آمد ....
صبح مثل همیشه نیازی به باز کردن چشمانم نبود، چون تمام شب با چشمان باز خوابیده بودم. دیشب هم مثل تمام دو هفته ی گذشته سرد بود و پریا نبود تا پتو را رویم بکشد. دلم برای آغوش گرمش تنگ شده بود و برای شنیدن صدای لطیف و نازکش که هر شب با من حرف می زد. روی تخت خوابیده بودم. پنجره ی پشت سرم بسته بود و شوفاژ کنار تخت گرمای کمی به اتاق می داد که در جنگ با سرمای هوا شکست میخورد. پرده ی قرمزِ پنجره را یک بار بیش تر ندیده بودم، چون معمولا پشت من بود و من رو به درِ اتاق دراز می کشیدم. درِ چوبی که به قول خودش چهار تا چوب بیش تر پوسانده، دوباره نصیحت هایش را شروع کرده بود. دائم می گفت: "چرا ماجرا را به مادر پریا نمیگویی؟ مگر تو دوستش نداری؟ اگر نمی توانی من می گویم ولی اگر از زبان تو بشنود خیلی بهتر است و..." و من فقط نگاهش کردم مثل تمام آن دو هفته. ساعت دیواری زرد رنگ و گرد روی دیوار کنار تخت بود و من خوب نمی توانستم آن را ببینم، ولی از نور اتاق معلوم بود ساعت حول و هوش یازده است. نگاهم را به راست متمایل کردم. کمد قهوهای کنار دیوار درش نیمه باز بود و پیراهن های صورتی و بنفش و گل گلی پریا از آن بیرون ریخته بودند. دفتر نقاشی هایش هم پایین کمد و روی موکت کرمی که از کثیفی به قهوهای میزد افتاده بود. عکس های پریا که کنار تخت به دیوار زده شده بود، تنها چیزهایی بودند که باعث می شدند موهای مشکیِ براق و چشم های درشت قهوهای اش را با آن ابرو های کمانی و گونه های گل انداخته و لبان غنچه اش فراموش نکنم. صدای باز شدن درِ اتاقِ مادرِ پریا را شنیدم و بعد صدای کشیده شدن دمپایی پلاستیکی اش روی سرامیک ها که با صدایِ خاصِ خش خشش آرام به سمت اتاق پریا میآمدند. در را باز کرد. چند قدم جلو آمد و بعد خودش را انداخت روی لباس های بیرون ریخته ی پریا.
همه اشان را بو می کشید و گوله گوله مثل برف زمستانی اشک هایی میریخت که سرمای اتاق را هزار برابر میکرد. تمام آن دو هفته ای که پریا از نظر مادرش گم شده بود این طور گذشت. مادر پریا فکر می کرد دخترش را دزدیده اند، اما من خوب میدانستم که آن شب پدر پریا بود که پنهانی او را برد و حالا سرما بود و بی تابی او و لبان بهم دوخته شده ی من. تنها اتفاقی که آن روز را متفاوت می کرد، کمی حس گرمایی بود که مادر پریا بعد از گریه هایش به من بخشید. روی تخت پریا ولو شد و مرا محکم در بغلش فشرد. حس می کردم پنبه هایم دائم فشرده تر میشوند اما میارزید به گرمایی که آغوشش داشت و بویی که مرا یاد بوی آغوش پریا می انداخت. تصویر چهره ی گریان پریا، بعد از هفته ی اول مدرسه اش، هر شب می آمد جلوی چشمانم که به من می گفت: "همکلاسی هایم به من می گویند دیوانه؛ چون صدای تو را می شنوم. گفته اند می خواهند به خانم ناظم بگویند من دیوانه ام تا به مادرم بگوید مرا دیگر مدرسه نیاورد و در خانه حبس کند. تو به مادرم چیزی بگو! نگذار مرا حبس کند. می دانم که می توانی راضی اش کنی." و بعد دوباره پوزه ام را خیس از اشک کرد تا خوابش ببرد. تلفن خانه زنگ خورد و مادر پریا گرمایش را از من گرفت تا تلفن را جواب دهد. مثل همان زنگی بود که بعد از رفتن پریا به مدرسه سکوت خانه را شکست؛ و فریاد مادرش که می گفت:" بچه ها همه اشان ممکن است با عروسک هایشان حرف بزنند" و تلفن را سر جایش کوبیده بود.
صدای مادر پریا که با تلفن حرف می زد بالا رفت: "بچه مان دو هفته است که گم شده و تو رفته ای ماموریت اداری؟ یعنی چه که به پلیس سپردی؟؟؟ تو چه جور پدری هستی؟" و باز تلفن را کوبید سر جایش. خش خش دمپایی اش دوباره بلند شد و آمد توی اتاق. سوزن و نخی قرمز، همرنگ پارچه ام با خود آورده بود و نشست کنارم. بازویم را گرفت در دستش؛ همانی که کمی از تنم جدا شده بود. باز فریاد مردانه و خش دار پدر پریا را یادم آمد که می گفت: "باید پیش روانشناس ببریمش!" و مخلوط صدای مادرش با بغض که زمزمه می کرد: "پریای من سالم است." آن شب بعد دعوای مادر و پدرش، پریا مرا زد و سرم داد کشید که چرا نمی روم حرف های مادرش را تائید کنم. دلم نمی خواست مادر پریا این یادگاری را بدوزد اما دوخت و بعد هم از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. گمانم پدر پریا او را برای درمان برد. به نظرم کار درستی کرد. پریا دروغگو نیست ولی واقعیت این است که من هیچ وقت با پریا حرف نزدم!
دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید