تصمیم
نویسنده: شیما قولی
نوشته شده در: 1393
خلاصه متنی از کتاب:

ته کشو پر از النگو و گردنبند و گوشواره و انگشتر های طلایی با سنگ ها و نگین های ریز و درشت رنگارنگ است. آن قدر پر زرق و برق هستند که از چراغ قوه ات نورانی تر به نظر می آیند. طلا فروشی محله تان می آید جلوی چشمت. آن روزی که کیفت پر از پول هایی بود که از کیوان قرض گرفته بودی، دلت می خواست تمام طلاهای طلافروشی را برای مادرت بخری ....

متن کامل کتاب:

 

نور چراغ قوه ات را گرفته‌ای روی قفل در. نزدیکش می شوی و کلید را توی قفل می‌‌اندازی. سه دور می چرخانی و هر دور تقّی‌ صدا می دهد که برایت مثل صدای سلام کردن عزرائیل است و تا در باز شود سه بار قلبت را از حرکت نگه می‌دارد و هر بار موجی از سرما را حس می کنی‌ که از قلبت پمپاژ می شود به تک تک سلول‌های بدنت. سوزشی از بی‌ حسی را در نوک انگشتانت حس می کنی‌ و بالاخره با نوک انگشت ضربه‌ای آرام به در می زنی‌ و سوزش انگشتانت را به تمام تنت منتقل می کنی‌. ساک مشکی ات را از روی زمین بر می داری و روی شانه ات می اندازی. نور چراغ قوه ات را از لای در عبور می دهی‌‌ و قدم می گذاری روی موکت بدون فرش جلوی در. لای در را باز می گذاری و این کمی‌ قلبت را گرم می کند. به سرعت چراغ قوه را به این طرف و آن طرف می چرخانی تا خوب خانه را ببینی‌. امشب دومین شبی‌ است که بیداری و نمی‌‌دانی چشمان سرخت تا کی‌ دوام می آو‌رند. هنوز خیلی از در فاصله نگرفته ای ولی در دلت هزار بار کیوان را لعنت می کنی‌ که تو را به این جا کشانده. از خودت می‌پرسی‌ چرا این کار را قبول کردی، به امید اینکه پشیمان شوی و برگردی؛ اما کیوانِ خیالت با همان جای چاقوی روی پیشانی و ته ریشی که به پشت لب تازه سبز شده ات می خندد تق تق می زند به در مغزت و می‌‌گوید: "یادت که نرفته؟هنوز پولامو پس ندادی. به جان مادرم فرامرز، اگه فرار کنی‌ زیر سنگم که باشی‌ گیرت میارم و خودم می فرستمت به دیار باقی‌." امیدت کور می شود و پلک هایت به سنگینی کارتون های جهاز خواهرت می شوند و می افتند روی هم. دلت می‌خواهد سال‌ها پیش پدرت هرگز در آن کوچه خانه نمی‌‌خرید و تو هرگز کیوان را نمی‌دیدی، یا قبل از ازدواج فرنوش از آن بیماری نامعلوم نمی مرد که تو مجبور شوی یک تنه برای جور کردن جهیزیه ی تنها خواهرت در بازار جان بکنی، میلگرد های آهن را جا به جا کنی و آخر سر هم مجبور شوی از کیوان پول قرض بگیری با یک خروار چک و سفته و بشوی حمال و نوچه اش تا قرضت را پس بدهی. همزمان که صدای التماس هایت در ذهنت می پیچد، یادت می آید کیوان آدرس کدام اتاق را به تو داده بود:"وقتی‌ رفتی‌ تو، فقط برو سمت راست و درِ اولین اتاق رو باز کن. کمدِ سمت راستِ تخت یک کشو داره که تمام طلا ‌های زنش رو می ذاره او تو. همه رو بردار و..." از خودت می‌پرسی‌ کیوان چطور به این خوبی‌ خانه را می شناسد و کلید خانه را از کجا آورده؟ این را همان موقع که داشت این ها را می گفت هم از خودت پرسیده بودی.

می دانی که وقت زیادی نداری پس کنجکاوی هایت را کنار می‌‌گذاری و می روی سمت اتاق. نزدیک تر که می شوی می بینی‌ در اتاق نیمه باز است. نور چراغ قوه را روی زمین می گیری و آرام در را کنار می زنی. با دهنی باز، زل می زنی به صورت پیرمرد، که از زیر پتویی که تا زیر چانه اش کشیده، بیرون است و با دستگاه نفس می‌کشد. فقط، موهای کمی، به سفیدی دندان هایش که از میان دهان بازش پیدا است بالای گوشش دارد. پوست صورتش تو را یاد روسری چروک شده ی مادرت می اندازد که هیچ وقت، وقت اتو کردنش را نداشت! آن روز های نزدیک عید که آفتاب نزده بیدار می شد و می رفت این طرف و آن طرف شهر و خانه ها ی مردم را خانه تکانی می کرد و غروب برمی گشت تا کارتون های جهاز فرنوش را پر کند و دوختن رویه ی لحاف ها و رو بالشی هایش را تمام کند. دوباره سوزش به نوک انگشتانت بر می گردد. پیرزن کنارش نیست. ترست چند برابر می شود. هر لحظه منتظری تا بیاید و با دسته ی جاروبرقی یا ماهی‌تابه ای چیزی، از پشت بکوبد توی سرت. چشمانت می‌افتد به عکسی نسبتا بزرگ از پیرزن،‌روی همان کمدی که کیوان گفته بود. پیرزن لپ هایی آویزان دارد و انگار با چشم های مشکی ریز نگین مانندش درحالی که لبخند شیرینی زده، به تو نگاه می کند. چشمت می افتد به روبان پهن مشکی ای که گوشه اش چسبانده شده. آهسته و بی‌ صدا می روی سمت کمد چوبی. به پیرزن خیره می شوی و در دلت آهی می کشی. می نشینی و دستگیره ی زنگ زده و سرد کشو را می گیری و آن را با سرعتِ راه رفتن حلزون باز می کنی‌. ته کشو پر از النگو و گردنبند و گوشواره و انگشتر های طلایی با سنگ ها و نگین های ریز و درشت رنگارنگ است. آن قدر پر زرق و برق هستند که از چراغ قوه ات نورانی تر به نظر می آیند. طلا فروشی محله تان می آید جلوی چشمت. آن روزی که کیفت پر از پول هایی بود که از کیوان قرض گرفته بودی، دلت می خواست تمام طلاهای طلافروشی را برای مادرت بخری اما... دانه دانه و بی‌ صدا آن‌ها را توی ساکت می‌‌ ریزی. چند ثانیه یک بار سر می چرخانی و پیرمرد را زیر نظر می گیری. از خودت می پرسی یعنی این پیرمرد را با این حال و روز و با این همه طلا در خانه تنها گذاشته اند؟! ترست بر می گردد. زیپ ساک را خرد خرد می کشی تا مبادا صدایش پیرمرد را بیدار کند. می خواهی بلند شوی که چشمت می افتد به مقوای قهوه ای کف کشوی خالی شده. نور را رویش می اندازی و تایش را باز می کنی. تویش تصویر درختی است؛ مثل همان ها که بچه های پنج- شش ساله می کشند. کج و کوله و غول پیکر! از هر گوشه اش یک شاخه بیرون زده و کنار هر شاخه اسم و فامیلی نوشته شده. تازه دو هزاریت می افتد که مثلا یک شجره نامه است. چشمت خیره می ماند رو شاخه های آخر؛ روی اسم کیوان جوانشیر. حالا همه چیز برایت رنگ روشن تری پیدا می کند. حالا دیگر می دانی چطور کیوان کلید را داشت یا خانه را انقدر دقیق می شناخت و جای طلا‌ها را می‌دانست. نگاهی‌ به پیرمرد می‌‌اندازی که هنوز در خواب است. می دانی که فقط کافی‌ است چند قدم دیگر برداری تا همه چیز تمام شود. تا کیف را بدهی به کیوان و محکم رو به رویش بایستی و بگویی که دیگر بدهکارش نیستی و این آخرین باری است که همدیگر را می بینید. تا فقط بروی خانه و تا فردا شب بخوابی یا حتی تا دو روز بعد. پلک که می زنی چشمانت می سوزد و دیگر نمی توانی تحملشان کنی. می خواهی پلک نزنی اما پلک هایت سنگین تر از این حرف ها شده اند. از کنار تخت که رد می شوی برخورد انگشت پایت را با چیزی حس می کنی. تا بفهمی چیست، شلنگ هوا از دستگاه و از پیرمرد جدا شده. بی حرکت سر جایت می مانی. چند ثانیه بیشتر نمی گذرد که پیرمرد ناگهان چشمانش را باز می‌کند؛ نفس خشک و کشیده ای می کشد که بی نتیجه می ماند و سرفه هایی خشک تر به دنبالش، فضای اتاق را پر می کنند. نمی توانی تکان بخوری. دیدن چشم‌های بیرون زده ی پیرمرد تمام اندام هایت را منقبض کرده اند. باید تصمیم بگیری؛ یا فرار کنی‌ یا لوله ی جداشده ی دستگاه را وصل کنی. حتی نمی‌‌دانی چند دقیقه است که داری تلاش می کنی‌ تصمیم بگیری. بالاخره نور چراغ قوه ات را از روی صورت کبود پیرمرد بر می داری. کیف سنگینت تو را با خودش عقب عقب به سمت در خانه می کشد. خیال می کنی ساک یا شاید کتانی هایت جان گرفته اند و تو را به طرف در می کشند. پشت سرت صدای سرفه های پیرمرد جا می مانند؛ ولی هوا پر می شود از نفس های بی نتیجه و سرفه های خشک پیر مرد. احساس می کنی الان است که تو هم نفست بند بیاید. چراغ قوه ات را از بالای در حیاط توی کوچه پرت می کنی. صدای زمین خوردنش را می شنوی و بعد سرت را چند بار می کوبی به در حیاط. دردی احساس نمی کنی. انگار تمام وجودت خالی از حس شده. بالاخره تصمیمت را می گیری. بر می گردی سمت در خانه. می کوبی روی کلید چراغ اتاقش و تمام چیز هایی که ذره ذره با نور سفید چراغ قوه می دیدی یک باره جلوی چشمانت رنگ و شکل می گیرند. پیرمرد چشمانش را بسته و فقط قفسه ی سینه اش است که با فاصله اما شدت بالا و پایین می رود و صدای خس خس مانندی می دهد. می‌دوی سمت دستگاه. شلنگ را وصل می کنی‌. چند لحظه بعد سکوت دوباره در اتاق جاری می شود. دستت را می‌‌گذری روی قلب پیرمرد و در دلت نجات جانش را جشن می گیری.

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
2
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
خوب مینویسه! ۲ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است