بی بی ریحان (از داستان های چاپ شده)
نویسنده: حانیه علوی
نوشته شده در: 1392
چاپ شده در: کتاب مجموعه داستان های دانش آموزی یکی بود یکی نبود2
خلاصه متنی از کتاب:

حاضر بودم عذابی را که مانند کوله­ باری بر دوشم سنگینی می­ کرد تحمل کنم؛ ولی به سمت خانه محمد نروم. تا اینکه بعد از گذشت هفت سال، بالاخره دل را به دریا زدم و به سمت کوچه­ های تنـگ و باریـک جنـوب تهـران راه افتـادم. وقتی پشت در خانه­ ی محمد رسیدم تمام سال­ هایی را که برای رسیدن پشت این در با خودم کلنجار رفتم بودم، به خاطرم آمدند. ...

متن کامل کتاب:

 

آرام آرام بدنم را مثل وزنه­ای سنگین روی دانه­های ریز خاک می­کشم. نفسم را به سختی فرو می ­دهم. زبانم ته حلقم چسبیده و قطره­های عرق از روی پیشانی­ ام به پایین صورتم می­ غلتند. انگـار زمین گرمتـرین روز خـود را می­ گـذراند. صـدای مـداوم شلیـک چنـد گلـوله در گوشـم می ­پیچد و آزارم می ­دهد؛ اما انگار همرزمانی که بـا لبـاس ­هـای یـک شکـل ارتشـی از اطرافم رد می ­شوند، نسبت به این صدا بی­ تفاوتند!!  البته حق دارند. کسی که صبحانه، ناهار و شام خود را با صدای آژیر، خمپاره، بمب، نارنجک، گلوله و... نـوش جـان کند دیگـر تـرس برایـش بـی­ معنـا می ­شود! اوایـل بـا شنیـدن این صداهای مهبیب درجا خشکم می­زد، یا به سرعت به سنگرهای بتونی تک نفره پناه می­بردم که از نظر من جای امنی بود؛ اما کم کم من هم عادت کردم.

وقتی به سنگر رسیدم، پوتین­های سنگینم  را از پـا درآوردم و در گـوشـه­ای نشـستـم. از  قمقمه­ ام کمی آب خوردم و رادیوی قدیمی­ ام را روشن کردم. با خودم گفتم: مسؤل چادر مهمات بودن هم کار سختی است؛ مخصوصا اگر بخواهی هر روز جعبه­های سنگین خمپاره را از چادری به چـادر دیگـر جـا به جا کنی. هر وقت هم دستور این کـار می­ آمد چهـره­ام را در هـم می ­کشیدم. کم­ کم بچه­ ها آمدند و هرکدام درگوشه­ای دور هم جمـع شدنـد و شـروع کـردن بـه گپ زدن­ هـای همیـشگی. سـوگلـی مجلـس ­شـان هم یک پسر بیست و سه - چهارساله ­ی بلند قد و چهارشانه بود، با موهای لخت و چشم هایی مشکی و نافذ و ته ریشی که صورتش را جذاب­ترکرده بود. سر به سـر همـه می ­گذاشت و اکثـر بچـه ­ها دوستـش داشتند و "برادر محمد" صدایش می ­زدند. حال و حوصله نداشتم در جمع ­شان شرکت کنم؛ ولی از همان جا که نشسته بودم پچ پچ کردن هایشان به گوشم می ­رسید. ناگهان محمد بلند شد و از سنگر بیرون رفت. چند دقیقه بعد، نفس نفس زنان وارد سنگر شد و رو به من گفت: "برادر یوسف... برادر یوسف... ، فرمانده کارت داره. گفته خیلی زود بری پیشش." من که حسابی هول شده بودم، رادیو را رها کردم و از جا پریدم و با قدم ­های سریع و بلند به سمت پوتین هایم رفتم. در حـال بستـن بنـد پوتیـن ­ها بـودم که صدای خنده ­ی بچه ­ها، فضای سنگر را پر کرد. سرم را بلند کردم. محمد در حالی که با لبخندی به من خیره شده بود و دست به ریش­ هایش می­ کشید، گفت:"خسته نباشی برادر. دستت درد نکنه ما رو شاد کردی!" ابروهایم را درهم کشیدم، به جای  قبلی­ ام برگشتم و نشستم. هنوز صدای خنده ­ی بعضی از بچه ­ها به گوش می ­رسید که با نگاه تند محمد، همه ساکت شدند. سمت من آمد و به احترام روی دو زانو نشست و گفت:"اگه ناراحتت کردم معذرت می ­خوام. دیدیم وقتی میای تو سنگر، تو جمع بچه­ ها شرکت نمی کنی، گفتیم شاید ما رو از خودت نمی­ دونی.. واسه همین با برادرا تصمیم گرفتیم از لاک تنهایی درت بیاریم." و بعد دستش را به سمتم دراز کرد و با لبخـندی گـرم مـرا بـه جمـع­ شـان دعـوت کرد. دعوتشان را قبول کردم و کنارشان نشستم. با هر جُوکی که محمد با آب و تاب تعریف می­ کرد، صدای خنده­ ها بلند می ­شد. بعد از چند ساعت که هنوز خاطرات و شیطنت­ های محمد تمام نشده بود، کسی وارد سنگر شد و رو به محمد گفت:"بـرادر محمـد، یـه لحظـه بیـا." محمد به سمتش رفت و بعد از چند لحظه گفتگو، رو به بچـه­ ها کـرد و گفـت: بـرادرا یه خبر خوب.. فردا عملیاته.! عملیات بیت المقدس. باید آماده باشید. به امید خدا بعد از نماز صبح حمله می کنیم. یا علی! فعـلاً بـرید بخـوابید کـه فـردا کلـی کار داریم."

فـردا صبـح بـا اتـوبوسی راهـی خـط شدیم. بچـه ­هـای زیـادی شهیـد شدنـد امـا عملیـات موفقیت­ آمیز بود و توانستیم تا نزدیک­ی های مرز پیـش برویـم. وقتـی بـه سنگـر برگشتیـم، برای چندمین بار به پلاک، قرآن و سربند محمد نگاه کردم و باز تصویر صورت، رفتارها و شوخی­ هایش جلوی چشمانم شروع کردند به رژه رفتن. همان روز، برایـم خبـر آوردند خدمت سربـازی­ ام یک هفته دیگر تمام می ­شود. یک هفته که تمام شد، ساکم را برداشتم و به سمت تهران راه افتادم. پلاک، قرآن و سربند محمد هم همراهم بود. به خودم قول داده بودم وقتی پایم به تهران رسید خبر شهادت محمد را به مادرش، بی­ بی­ ریحانه بدهم؛ ولی وقتی رسیدم قولم را فراموش کردم. حاضر بودم عذابی را که مانند کوله­ باری بر دوشم سنگینی می­ کرد تحمل کنم؛ ولی به سمت خانه محمد نروم. تا اینکه بعد از گذشت هفت سال، بالاخره دل را به دریا زدم و به سمت کوچه­ های تنـگ و باریـک جنـوب تهـران راه افتـادم. وقتی پشت در خانه­ ی محمد رسیدم تمام سال­ هایی را که برای رسیدن پشت این در با خودم کلنجار رفتم بودم، به خاطرم آمدند. با تردید زنگ را فشار دادم. چند لحظه بعد در باز شد و پیرزنی با چادر سفید و گلدار و قدی خمیده و عصایی به دست، در چهارچـوب در نمایـان شد. بـا دیدنش دوباره صورت محمـد جلـوی چشمـانم آمـد. گفت: "بفرمایید آقا... کاری داشتید؟" به خود آمده و گفتم: "بی ­بی ­ریحانه شمایید؟" پیرزن گفت: "بله خودمم. شما؟" من­ و­من­ کنان در جوابش گفتم: "من یوسـفم... دوست... دوست محمـد. اومدم... اومدم.. یه چیزی رو بهتون بگم که سال هاست تو دلم نگهش داشتم." پیرزن از شنیدن این حرفم در جایش میخکوب شد. آب دهانش را قورت داد و گفت: "چی می ­خوای بگی!؟"

گفتم: "توی عملیات بیت المقدس من و محمد با هم بودیم... بعد از گذشتن از خط مقدم و پیشروی به سوی دشمن متوجه شدم محمد نیست. از هر کی سراغش رو گرفتم ندیده بودش. تا اینکه فهمیدم یه نفر با لباس عراقی داره بهم نزدیک می­شه. دستمو رو ماشه­ ی تفنگم فشار دادم و زدمش. آروم رفتم جلو که ببینم زنده است یا نه، که ..... که.... محمد بود.. نمی دونم چرا لباس عراقی­ ها رو پوشیده بود. به سختی نفس  مـی­ کشـید. نشـستم و بغـلش کـردم. تو نفسای آخرش بهم گفت: "حـلالـم کـن رفیق." به اینجا که رسیدم اشک از چشمان بی­ بی ­ریحانه سرازیر شد و چادرش را گرفت روی صورتش. بغض، راه گلویم را گرفت و رو به روی بی­ بی ریحانه زانو زدم و چادرش را با دستان لرزانم گرفتم و بو کردم و شمرده شمرده گفتم: "بی بی، به خدا توی تموم این سالا عذاب کشیدم و یه خواب راحت نداشتم. من نمی ­خواستم اینطوری بشه." بی بی، منتظر بقیه حرفم نشد. داخل خانه رفت و در را پشت سرش بست.

از جایم بلند شدم. دیگر نمی ­توانستم جلوی سیل اشک­ هایم را بگیرم. تمام قوایم را جمع کردم و آرام آرام بدنم را که مثل وزنه­ ای روی پاهایم سنگینی می­ کرد به طرف خیابان اصلی کشاندم. پلاک و قران و سربند محمد هنوز در دستم  بود.

 

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 3

arash fard
|
16دي ماه 1395
0
0
خیلی خوب بود دوست عزیز... امیدوارم همیشه با ذوق و علاقه بنویسید و روزی داستان های بیشتری از شما ببینم:);)
مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
از کلیتش خوشم نیومد. امتیاز من: ۳

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است