درِ کشـوهـای دراورش بـاز است. حتـی درکمدش. پیراهن هایش روی زمین ریخته است. بهار، سرش را زیر تخت می کند، دستش را روی زمین می کشد، لبش را گاز می گیرد. چیزی پیدا نمی کند. موهای بلند و سیاهش به تخت گیر می کند. بی توجه به درد آن، دوان دوان به سمت میز کامپیوتر می رود.تمام کشوهای میز را بیرون می کشد. ...
درِ کشـوهـای دراورش بـاز است. حتـی درکمدش. پیراهن هایش روی زمین ریخته است. بهار، سرش را زیر تخت می کند، دستش را روی زمین می کشد، لبش را گاز می گیرد. چیزی پیدا نمی کند. موهای بلند و سیاهش به تخت گیر می کند. بی توجه به درد آن، دوان دوان به سمت میز کامپیوتر می رود.تمام کشوهای میز را بیرون می کشد. پشت بخاری را نگاه می کند. توی گلدان را؛ زیر رومیزی را؛ اما هیچ جا نیست. به فکـرش می رسد درون کیفـش را ببینـد.تمـام کتاب هایش را بیرون می ریزد؛ اما آنجا هم نیست. روی تخت می نشیند. دستش را باز می کند. به پوست جوگندمی دستش نگاه می کند.از بس، گوشواره نگین سبز را در دستش فشرده، کف دستش جا انداخته است .
صدای دستگیره ی در می آید. بهار، گوشواره را در دستش پنهان می کند. مادر دم در اتاق می ایستد و به او می گوید: "این چه بلایی ست سر اتاقت آوردی؟؟؟ شتر با بارش گم می شود!! چرا پیراهنت را پوشیدی؟ راستی داشتم جارو می زدم که لنگه گوشواره ام را پیدا کردم. تو لنگه دیگر آن را ندیدی؟!!" بهار نفس عمیقی می کشد و دستش را باز می کند و لنگه دیگر گوشواره را به مادرش می دهد.
دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید