آرشه ویولون (از داستان های برگزیده)
نویسنده: یاسمن سجودی
نوشته شده در: 1393
چاپ شده در: کتاب مجموعه داستان های دانش آموزی یکی بود یکی نبود4
برگزیده در: مرحله اول مسابقه شازده کوچولو
ناشر: آوامتن
خلاصه متنی از کتاب:

پسر دست چپش را از آرنج کمی تا کرد و به آن  حالتی داد که انگار ویولونی را در دست گرفته است. آرشه به طور خاصی سرش را روی ویولون خیالی گذاشت. پسر دست راستش را در اختیار آرشه گذاشت. آرشه دست پسر را بالا برد و خود را روی دست چپش کشید صدای زیر ویولون درآمد....

متن کامل کتاب:

 

آب باران از ژاکت بنفش کهنه و آرشه قهوه­ ای ترک خورده ­اش می­ چکید و تمام آدامس­ هایش خیس شده بود. بغض، گلویش را گرفته بود. در این فکر بود که به پدرش چگونه بگوید آدامس هایش دیگر به درد نمی خورند. زیر سقف ایستگاه اتوبوس، پناه گرفت و به آرشه که روی ترک آن را با نوار چسب پوشانده بود گفت: "تو هم خیس شدی؟" آرشه سرش را تکان داد و روی  شانه ی پسرک گذاشت. پسرک هم با گوشه ی ژاکتش که از چند جا نخ کش شده بود، از راس تا پیچ کشش آرشه را خشک کرد و آن را درون جیب بزرگ شلوار مشکی اش کرد. باران بند آمده بود. مثل همیشه رفت پشت مغازه ساز فروشی ایستاد و ویولون ها را  نگاه کرد. به آرشه گفت: "کاش من هم یک ویولن داشتم اونوقت به جای فروختن آدامس  ویولن می زدم" .......

به خانه رفت. مثل هر شب، آرشه را بوسید و آرشه هم سرش را به صورت او چسباند و خوابید. صبح روز بعد به چهار راه رفت تا آدامس های باران خورده اش را بفروشد. بغل اتومبیلی ایستاد که دختر بچه ای  داخل ان بود. پسر روی سرانگشت پاهایش ایستاد و گفت: "آقا برای دخترکوچولوت آدامس نمی خری؟" مرد حرفی نزد. چشمان عسلی مایل به سبزش سنبوسه ای را در دست دختر بچه دید. با خودش گفت: "کاش من هم از آن نان مثلثی شکل که داخلش پر از مخلفاته داشتم و می تونستم یه گاز ازش بزنم" ...... شکمش قار و قور می کرد. سعی کرد حواسش را پرت کند. آرشه را از توی جیبش در اورد و ایستاد و پسر دست چپش را از آرنج کمی تا کرد و به آن  حالتی داد که انگار ویولونی را در دست گرفته است. آرشه به طور خاصی سرش را روی ویولون خیالی گذاشت. پسر دست راستش را در اختیار آرشه گذاشت. آرشه دست پسر را بالا برد و خود را روی دست چپش کشید صدای زیر ویولون درآمد. انگار جیغ می کشید. بار دیگر آرشه روی دست پسر کشیده شد. اما این بار صدای بم بلند شد. به اطراف نگاه کرد. فکر کرد که از اتومبیل های در حال گذر است. یک بار دیگر آرشه خودش را روی دست پسر کشید. پسر با دهان باز به آرشه نگاه کرد. آرشه روی دستش حرکت می کرد، به طوری که جای کلیفن های او روی دستش باقی ماند. با اینکه پسر هیچ نتی بلد نبود اما آرشه موسیقی موزون و دل نشینی می نواخت.

کم کم همه دور پسرک جمع شدند. بچه ها همراه با صدای ویولون دست می زدند. پیرمردی آهسته نوک عصایش را با ریتمی هماهنگ بر زمین می زد. زنی با گوشه شالش اشک هایش را پاک می کرد. برگ زرد درختان بر روی پول هایی که مردم برایش گذاشته بودند می ریخت .

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
2
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
داستان خوبی بود. خیلی احساس داشت. تخیل و توجه به چنین موضوعی به نظرم بسیار خوب کنار هم نشسته. من به این داستان 1 امتیاز میدم.

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است