ایران (از داستان های چاپ شده)
نویسنده: طاهره زارع
نوشته شده در: 1392
چاپ شده در: کتاب مجموعه داستان های دانش آموزی یکی بود یکی نبود2
ناشر: آوامتن
خلاصه متنی از کتاب:

با دست پرده آب را از مقابل چشمانش کنار زد. زانوانش را مالش داد. دست در جیبش برد و از کیسه ی نایلونی مشتی پر از نمک بیرون آورد. نمک ها را روی زخم های بدنش پاشید، بلکه خوابش نبرد. نمک باقی مانده کف دستش را نیــز خـورد. ...

متن کامل کتاب:

شبی بارانی بود. مرد همراه با دوچرخه ی خیس و زنگ زده ی خود به راه افتاده بود؛ رکاب می زد و هـر لحظـه بـر سـرعت خـود می افـزود. نمـی فهمید چه می کند. فقط رکاب می زد. باران، جاده ِخاکی را گل آلود کرده بود و رکاب زدن در آن، کار هرکسی نبود. خصوصاً با آن پیچ هایی که مدام دوچـرخه ی قدیمـی را بـه چپ و راست منحرف می کرد. چشمانش را در مقابل آب باران به سختی باز نگه داشته بود. مدام اعضای بدن خود را در هم می کشید. لباس طوسی اش خیس خـیس شده بـود. بـاران، از لای پارگـی های شلـوارش بـه پایـش می خـورد. کفـشش، کفـی درستی نداشت و مرد به راحتی پدال را زیر پاهای خود حس می کرد؛ اما با این همه رکاب می زد و می رفت. انگار خیال ایستادن نداشت. صدای تانک ها را دوباره شنید و از ترس تکانی خورد؛ اما با افزودن سرعت رکاب زدنش خود را از صدا دور کرد. مدام دستش را از فرمان دوچرخه رها و به سمت گوش هایش می آورد و با کف دستش آنها را فشار می داد. شهید شدن دختـر و همسرش را زیـر چرخ های این تانک ها به یاد می آورد و بعد هم جیغ های دخترش و ناله های همسرش را.

وقتی کاملاً از صدا دور شد، ایستاد.چشمانش را بست، دهانش را گشود، سرش را به سوی آسمان برد. سعی کرد چند قطره از آب باران را بنوشد. سرش را پایین آورد. با دست پرده آب را از مقابل چشمانش کنار زد. زانوانش را مالش داد. دست در جیبش برد و از کیسه ی نایلونی مشتی پر از نمک بیرون آورد. نمک ها را روی زخم های بدنش پاشید، بلکه خوابش نبرد. نمک باقی مانده کف دستش را نیــز خـورد. دوبــاره سـوار دوچرخه اش شد و  به راه افتاد. چندان سرعتی نگرفته بود که خانه های شهر را دید. پیاده شد. خیابان ساکت بود. خودش را در آنجا تنها یافت. ناگـهان شـروع بـه دویـدن کـرد. دوان دوان و فریاد زنان گفت: «عـراقی ها عـراقی ها!» خیابان را که تا انتها دوید، زمین خورد. جانی در بدنش نمانده بود. چشمانش را گشود. دنیا در مقابل چشمانش تیره شده بود. خواست بلند شود، اما نتوانست. مردی را در کنار خود دید. زیر لب گفت: "عراقی ها!" مرد گفت: "تو با خودت چه کـردی؟" این بـار مـن مـن کنــان جـواب داد:

"و  و وطنم، پا پاره تنم...!"

 

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
امتیاز من: ۳

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است