پریا
نویسنده: آذین آبایی
نوشته شده در: 1392
خلاصه متنی از کتاب:

در را باز می کند. این کارش همزمان می شود با هجوم آوردن عطر گل های یاس باغچه اش. نفس عمیقی می کشد ، انگار که می خواهد هوای آنجا را با تمام وجودش ببلعد. نگاهش را دور تا دور باغچه اش می گرداند و با لبخند به درخت های سر به فلک کشیده، بوته های اقاقی، نرگس ها و لاله های باغچه اش می نگرد.نسیم انگار که می خواهد عطر یاس ها را با بقیه مردم تقسیم کند، از این طرف به آن طرف می پیچد. ...

متن کامل کتاب:

 

همه جا تا چشم کار می کند برج و ساختمان های دویست طبقه است . یک لحظه دلش می گیرد. مردم آنقدر تنبل شده اند که حاضر نیستند حتی برای خرید مایحتاج خود از خانه هایشان بیرون بیایند :

- به جای سلام کردنه به دوستا و همکارای قدیمیم باید با این ربات های مسخره خوش و بش کنم .

-س... ل... ا... م . وق... ت ... به... خی... ر

پیرزن پوزخند زنان به ربات نگاه می کند و ربات می گوید :

-چ... ته..؟

پیرزن با حرص لگدی به ربات می زند که ربات از جایش تکان نمی خورد ولی زانوی پیرزن به شدت درد می گیرد. قدم هایش را تندتر می کند و به سمت خانه اش گام برمی دارد. خانه ای که باعث می شود ساعاتی فراموش کند بی این تکنولوژی مسخره را.

در را باز می کند. این کارش همزمان می شود با هجوم آوردن عطر گل های یاس باغچه اش. نفس عمیقی می کشد ، انگار که می خواهد هوای آنجا را با تمام وجودش ببلعد. نگاهش را دور تا دور باغچه اش می گرداند و با لبخند به درخت های سر به فلک کشیده، بوته های اقاقی، نرگس ها و لاله های باغچه اش می نگرد.نسیم انگار که می خواهد عطر یاس ها را با بقیه مردم تقسیم کند، از این طرف به آن طرف می پیچد. با خستگی خودش را به طرف حوض وسط حیاط خانه اش می کشد. لبه آن می نشیند و زانو هایش را مالش می دهد. دستش را داخل آب حوض می کند و به آرامی تکان می دهد. موج هایی ایجاد می شوند که تا آن طرف حوض هم می روند. دستش را به کمرش می گیرد و از جا بلند می شود. به طرف خانه قدیمی کوچکش گام بر می دارد. خانه ای با دیوارهای کاه گلی و شیروانی  قرمز. تویش هم تقریبا خالی است.یک صندلی چوبی که رو به روی یک شومینه است و بالایش هم چند تابلوی عکس،عکس های دخترش  و چند خرت و پرت دیگر.

آهی می کشد و به آیینه کوچکی که به دیوار آویزان شده است می نگرد. موهای سفید، چشمان بی فروغ و پوست چروکش گذر زمان را به رخ می کشند. زمانی که  سال هاست دخترش پریا را از او دور کرده. یک قطره اشک از چشمش می چکید .

زنگ در حیاط خانه اش به صدا در می آید. هن هن  کنان خودش را به سمت در می کشد. در را باز می کند و...

-خدای من خودتی پریا؟؟؟

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
موضوعش خوبه ولی خیلی زود تموم میشه. می تونست بیشتر روش کار کنه. ۲ میدم بهش

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است