دوربین پیر (از داستان های برگزیده)
نویسنده: آذین آبایی
نوشته شده در: 1392
برگزیده در: مسابقه افسانه ها
خلاصه متنی از کتاب:

- اونجا اتاق رختکنه عزیزم. از توی رگال هم یه دست لباس برای خودت بردار. باهات نمیام چون مطمئنم خوش سلیقه ای.

سری تکان می دهم و راهم را به سوی اتاق ته سالن کج می کنم. داخل، یک رگال بزرگ است از لباس های قدیمی. دانه دانه لباس ها را نگاه می کنم تا یک پیراهن از جنس ترمه با دامن و روسری ساتن لیمویی به چشمم می خورد. می پوشمش و از اتاق بیرون می آیم. ...

متن کامل کتاب:

کاغذ دیوار قهوه ای، سالن را کمی قدیمی جلوه می دهد. تابلویی روی دیوار است از تصویر یک کاخ. روی ایوان کاخ، شاه صفوی با همسران و فرزندانش ایستاده و اطراف آن ها خدمه در حال رفت و آمد هستند. در یک قسمت سالن مبل زرشکی بسیار شیک قدیمی ای قرار گرفته. جلوی آن هم یک فرش مخمل است که طرح شلوغی دارد از گل و گیاه. در دلم می گویم اولین عکسم را حتما با این مبل می اندازم. در بعضی جاهای سالن هم پایه های دوربین ها دیده می شوند. صدای گرمی مرا به خود می آورد:

- خوش اومدی عزیزم.. شرمنده اگه معطل شدی.  

همزمان با اتمام حرفش بوی شیرین عطری در مشامم می پیچد. می گویم:

- خواهش میکنم. اشکالی نداره. کجا میتونم لباسامو عوض کنم؟

با دست به اتاق گوشه سالن اشاره می کند و می گوید:

- اونجا اتاق رختکنه عزیزم. از توی رگال هم یه دست لباس برای خودت بردار. باهات نمیام چون مطمئنم خوش سلیقه ای.

سری تکان می دهم و راهم را به سوی اتاق ته سالن کج می کنم. داخل، یک رگال بزرگ است از لباس های قدیمی. دانه دانه لباس ها را نگاه می کنم تا یک پیراهن از جنس ترمه با دامن و روسری ساتن لیمویی به چشمم می خورد. می پوشمش و از اتاق بیرون می آیم. صدا می زنم:

- خانم... من اماده ام. فقط اگه میشه اول با ذاین مبل زرشکیه بندازید!

با چشمان سبزش به من چشمک می زند و می گوید:

- حتما. برو بشین تا بیام.

سرم را به نشانه تایید تکان می دهم. روی مبل می نشینم و چین های دامنم را مرتب می کنم. چشمانم دوباره آماده سرکشی می شوند! همانطور که به اطراف نگاه می کنم دستم را روی مخمل مبل می کشم. ناگهان کاغذی را زیر دستم حس می کنم. سفید است. برش می دارم. پشتش تصویر سیاه و سفیدی است که زیاد واضح نیست ولی معلوم است زنی است با ابروهای پیوسته و روسری بلندی که زیر گلویش سنجاق زده. بیشتر که دقت می کنم حس می کنم دارم به سمت عکس جذب می شوم. انگار که نیرویی مرا به سمت خود می کشد. عکس دارد به سمت صورتم می آید.. نزدیک و نزدیک تر می شود تا جایی که کاملا به صورتم می چسبد. چشمانم هیچ چیز را نمی بینند. کم کم پیشروی عکس را حس می کنم. اول کل سرم و سپس گردنم را پایین تر، پایین تر، پایین تر... گردنم انگار به کف پاهایم رسیده. چشمم را به زور باز می کنم. نوری مستقیم می خورد توی چشمانم. چشمم را می بندم و یک نفس عمیق می کشم. دوباره چشمانم را باز می کنم. انگار وسط یک خیابان خاکی هستم. در یک شهر شلوغ. خیلی خیلی شلوغ. مثل یک روح. هیچ صدایی را نمی توانم بشنوم. زنان دامن های بلند و روسری های گل دار یا ساده و مردان کت بلند و شلوارهای گشاد پوشیده اند. همه چیز سیاه و سفید است. میوه ها، کاغذها، گل ها، مردم، و همه چیز! با صدایی بر می گردم. یک اسب سفید کنارم ایستاده. شوکه می شوم. نگاهش می کنم. آرام به نظر می رسد. دست می برم سمت یال هایش.

- صدامو می شنوی؟

به دنبال صاحب صدا سر می چرخانم. فکر می کردم هیچ صدایی نمی شنوم!

- صدا از منه. تعجب نکن. منم مثل تو یک روز آدم بودم.. اما حالا.. اگه می خوای که توام به سرنوشت من دچار نشی و به راحتی برگردی به دنیای خودت، سوارم شو. فقط عجله کن.

بی هیچ حرفی سوار می شوم. با سرعت می تازد. وارد جنگلی می شویم و آنجا سرعتش را کم می کند. همه چیز کسل کننده است! درختان سفید و برگ هایشان سیاه. مرداب سفید و گل ها سیاه.

جلوی در یک کلبه می ایستد. زمزمه وار می گوید:

- پیاده شو. برو تو.

به سمت کلبه می روم. وقتی وارد می شوم دوباره همه جا تاریک می شود. تاریکی محض. چشمانم را که باز می کنم خانم عکاس را می بینم که با دوربینش ایستاده جلوم و می گوید:

- نمی خوای پا شی؟! گرفتم!

   

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 3

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
بهش ۳ میدم
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
توصیفات و ایناش خوبه ولی اصلا نفهمیدم چی شد!

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است