شهر پرتقالی (از داستان های برگزیده)
نویسنده: مهسا گودرزی
نوشته شده در: 1393
چاپ شده در: کتاب مجموعه داستان های دانش آموزی یکی بود یکی نبود4
برگزیده در: مرحله اول مسابقه شازده کوچولو
ناشر: آوامتن
خلاصه متنی از کتاب:

یکی دو روز گذشت در یکی از روزها که آفتاب خیلی گرم بود و کسی جرآت نداشت از خانه بیرون بیاید، کم کم آب دریاچه بخار شد و تبدیل به ابر شد. آسمان از ابر های نارنجی پر رنگ پر شده بود. بوی عطر پرتقال در شهر پیچیده بود. روز بعد آسمان باز هم نارنجی تر شد. شهردار قد کوتاه و چاق شهر درحالی که داشت در خیابان های شهر قدم می زد و فکر می کرد، یک قطره روی صورت گردش افتاد. ...

متن کامل کتاب:

 

شهردار، به سرعت، کلاه بوقی نیلی اش را سرش گذاشت و به خیابان رفت. در حالی که به فکر فرو رفته بود شروع به قدم زدن کرد. این که برای شهرشان درآمد خوبی کسب کند اما از کجا؟ در ذهنش جرقه ای زد. به بالای تپه ی وسط شهر رفت. همه ی مردم به دور تپه جمع شدند تا ببینند شهردار می خواهد چه بگوید. شهردار سرفه ای کرد و با صدای بلند گفت : "ای مردم شهر پرتقالی عزیز؛  همه شما می توانید پرتقال هایتان را به  شهرداری با قیمت خوبی بفروشید ." مردم هورا کشیدند. سپس  شهردار دستور داد که  کارگران زمین را گود کنند و دریاچه ای مصنوعی بسازند . از آنجایی که شهر آنها پرتقال زیاد داشت همه ی آنها را خرید و آبشان را گرفت و در دریاچه مصنوعی ریخت.

یکی دو روز گذشت در یکی از روزها که آفتاب خیلی گرم بود و کسی جرآت نداشت از خانه بیرون بیاید، کم کم آب دریاچه بخار شد و تبدیل به ابر شد. آسمان از ابر های نارنجی پر رنگ پر شده بود. بوی عطر پرتقال در شهر پیچیده بود. روز بعد آسمان باز هم نارنجی تر شد. شهردار قد کوتاه و چاق شهر درحالی که داشت در خیابان های شهر قدم می زد و فکر می کرد، یک قطره روی صورت گردش افتاد. اما شهردار متوجه نشد و به راهش ادامه داد. یکدفعه آسمان با صدای بلند غرش کشید و شروع به باریدن کرد.آن هم نه باران معمولی!..باران نارنجی... باران آب پرتقالی. مردم همه از خانه هایشان بیرون آمدند. بعضی ها کاسه دستشان بود. بعضی ها اشک شوق می ریختند. بچه ها دهانشان را باز کردند و  رو به آسمان گرفتند تا آب پرتقال را همان جا بخورند. شهردار فریاد زد: "کاسه بزرگ را بیاورید." مردانی با لباس های قرمز، کاسه ی گرد و بزرگ را که از قبل  برای امروز آماده کرده بودندآوردند. 

فردایش که باران بند آمد کاسه بزرگ  شهردار تا نیمه پر شده بود. شهردار خندید و دستور داد یک کارخانه آب پرتقال بسازند . در این کارخانه  آب پرتقال ها را بسته بندی  و به شهرهای دیگر صادر می کردند  و از این راه در آمد شهرشان زیاد شد.

در یکی از روزها که باران نارنجی می بارید، شهردار در حال بستن دکمه های کت نیلی اش بود و به کارهای انجام شده اش فکر می کرد . مردم دیگر از خانه بیرون نمی آمدند. دیگر صدای خنده ی بچه ها در شهر نمی پیچید . شهردار خوش فکر احساس می کرد  یک جای کار اشتبا ه است . او باید همه چیز را به حالت عادیش برگرداند. پس از همه خواست که پای تپه ی نارنجی جمع شوند.  شهردار بالای تپه نارنجی رفت. رو به مردم کرد و از آن ها خواست آخرین قطره های آب را از جا های ممکن پیدا کنند. مردم با کوزه هایشان از شهر خارج شدند تا به دنبال آب بروند . شهردار هم زمینی را گود کرد . مردم کوزه های آب را آوردند و در گودال ریختند. روزها و روزها گذشت، تا اینکه باز ابری سفید در آسمان تشکیل شد. سال ها گذشت تا ابرهای سفید دوباره آسمان را پر کردند. بالاخره یک روز صدای رعد و برق آمد و قطره های باران از آسمان  بارید.  همه به  خیابان آمدند . بعضی ها کاسه دستشان بود و بعضی ها اشک شوق می ریختند و بچه ها  دهانشان را رو به آسمان باز کرده بودند.

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
2
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
تخیل خوبی داشت.. بهش ۲ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است