قطره باران
نویسنده: حانیه داداشی
نوشته شده در: 1392
خلاصه متنی از کتاب:

همه او را نگاه می کردند و با هم پچ پچ می کردند.  ولی او دیگر سه هفته سن داشت و هنوز یکبار هم زمین را ندیده بود. به لبه نردبان تکیه داد و با خود گفت :"اگر از این نردبان آهنی بالا بروم دیگر همه چیز تمام است ." نردبان سفید بود. اما از رطوبت هوا زنگ زده بود و به قهوه ای تمایل داشت . در همین فکربود که ناگهان پشتش خالی شد و سقوط کرد ...

متن کامل کتاب:

 

قطره نگاهی به پایین انداخت و با دیدن آن زبانش بند آمد. سرش را بالا کرد و نگاهی به دوستش انداخت .لبانش سفید شده بود و جثه کوچکش دیگر نمی درخشید . دستانش می لرزید و چشمانش سیاه شده بود . دوستش براق با دیدن او گفت :  "من میرم ... تو نازک نارنجی هستی و من با کسانی که زودرنجند دوست نمی شم ." بعد از گقتن این حرف ها بنیانا به خود آمد و اشک هایش را که پشت سر هم سرازیر می شدند پاک کرد و نگاهی به اطراف خود انداخت . همه جا آبی بود. آبی کمرنگی که بیشتر به سفیدی تمایل داشت . بخار آب همه جا را گرفته بود . هیچ صدایی شنیده نمی شد. از این یکنواختی خسته شده بود آن طرف براق با بقیه قطره ها در صف ایستاده بودند تا به زمین بپرند آن ها می خندیدند و بالا و پایین می پریدند. اما او بغض کرده بود و آه می کشید . همه او را نگاه می کردند و با هم پچ پچ می کردند.  ولی او دیگر سه هفته سن داشت و هنوز یکبار هم زمین را ندیده بود. به لبه نردبان تکیه داد و با خود گفت :"اگر از این نردبان آهنی بالا بروم دیگر همه چیز تمام است ." نردبان سفید بود. اما از رطوبت هوا زنگ زده بود و به قهوه ای تمایل داشت . در همین فکربود که ناگهان پشتش خالی شد و سقوط کرد و پایین و پایین تر رفت . چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و ناگهان  روی گلبرگ بزرگی افتاد. چثه اش خیلی کوچک به نظر می آمد . لبخندی بر لبانش نمایان شد. بلند شد و روی گلبرگ قرمز ایستاد و پرید و پرید تا دیگرصدای پاهایش را نشنید .  آرام دراز کشید و خوابید. احساس کرد به آسمان ها پرواز می کند و در هوا معلق است . تا به حال اینقدر راحت نخوابیده بود. ناگهان از خواب پرید و اطرافش را نگاه کرد. بوی رطوبت می آمد. روی ابری نشسته بود و ابر مانند گهواره او را تکان می داد.بلند شد کمی آن طرف تر براق را دید که از درد ناله می کرد. پیش تخت بلورینش رفت و دستان کوچکش را بر پیشانی او گذاشت . براق با صدایی آرام گفت : منو ببخش . بنیانا به نشانه تایید سرش را تکان داد . چند روز بعد براق درخشان  شده بود . دست بنیانا را گرفت. آن ها  چشمانشان را بستند و همراه بقیه قطره ها به زمین پریدند .  

 

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
اینم برای گروه سنی کودکان داستان بدی نیست. بهش ۲ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است