مردی سبزه و درشت هیکل وارد کتابخانه شد و در را محکم پشت سرش بست. پاهایش را محکم روی زمین می کوبید و جلو می رفت. مرد جلو آمد،پسر کفاش هم عقب عقب رفت و فرار کرد و به سمت پنجره ای دوید و از پنجره بالا رفت و در آن را باز کرد. مرد او را گرفت...
زنگوله ی در به صدا درآمد. پسری با صورتی سیاه و جعبه ای پر از واکس در دستش و یک بند آبی رنگ کفش هم دور گردنش، وارد شد. زنی با مقنعه ای مشکی و یونیفرم آبی رنگ جلو آمد و گفت:"چی می خوای پسرم؟" پسر واکسی هم گفت:"اومدم چندتا کتاب بخرم" کتابدار چندتا کتاب روی میزش گذاشت و پسر کفاش هم با دقت کتاب ها را ورق زد و فهرست آن ها را خواند. مردی سبزه و درشت هیکل وارد کتابخانه شد و در را محکم پشت سرش بست. پاهایش را محکم روی زمین می کوبید و جلو می رفت. مرد جلو آمد،پسر کفاش هم عقب عقب رفت و فرار کرد و به سمت پنجره ای دوید و از پنجره بالا رفت و در آن را باز کرد. مرد او را گرفت و گفت:"مگه بهت نگفتم که کتابخانه ممنوع؟باز دوباره از کفاشی فرار کردی اومدی این جا؟می دونم چی کارت کنم نیم وجبی پررو!!"
"تق!"کتابی لرزید و از قفسه به بیرون افتاد. مرد رویش را گرداند. کتاب های هر قفسه شروع کردند به لرزیدن. ناگهان همه به طرف پایین سقوط کردند و قبل از این که به زمین بخورند در هوا معلق شده، به پرواز درآمدند، به در و دیوار و سقف ضربه زدند. مرد سبزه و درشت هیکل از ترس پا به فرار گذاشت.
پسرک با خود فکر کرد:"ای کاش من هم یک کتاب بودم."
دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید