اتومبیلی بدون این که شیشه را بشکند وارد مغازه شد. راننده مردی بود با موهای سیخ سیخی و پیراهن مشکی بر تن داشت .از ماشین پیاده شد و در صندوق عقب ماشین را باز کرد و چهار بسته سی دی های خشن و جنگی را درآورد. از صف بیرون آمدم. روی جلد سی دی ها عکس زامبی های گرسنه و هیو لاهای شاخ دار و اژدهایی بود که از دهانش آتش بیرون می آمد. ...
در صف ایستاده بودم . یک زن جلوی من ایستاده بود. کفشی قرمز و مشکی به پا داشت ویک شنل قهوه ای انداخته بود. آدامس نعنایی . بوی نان می آمد. داخل مغازه، سمت راستف دستگاه همزنی بود که داشت آرد را هم می زد. کنار دستگاه آقا سامان داشت خمیرها را از دستگاه در می آورد. شعله ی تنور خیلی زیاد بود، به همین دلیل سنگ ها به نان ها می چسبید. در سمت چپ یک اتاق برای استراحت بود و کنار اتاق سطلی پر از آب. به آقا مرتضی که داشت نان ها را داخل تنور می گذاشت نگاه کردم. آن طرف تر کارگرش خمیر نان ها را بالا می انداخت و بعد دوباره آن ها را با چوپ می گرفت. با خودم گفتم جلل الخالق!
نان ها ترد و داغ و خوشمزه به نظر می رسیدند. آب دهانم را قورت دادم. در فکر بودم که ناگهان آقا مرتضی با صدای بلند گفت:" آقا پسر کنجدی می خوای یا ساده؟" همین که خواستم جواب بدهم، اتومبیلی بدون این که شیشه را بشکند وارد مغازه شد. راننده مردی بود با موهای سیخ سیخی و پیراهن مشکی بر تن داشت .از ماشین پیاده شد و در صندوق عقب ماشین را باز کرد و چهار بسته سی دی های خشن و جنگی را درآورد. از صف بیرون آمدم. روی جلد سی دی ها عکس زامبی های گرسنه و هیو لاهای شاخ دار و اژدهایی بود که از دهانش آتش بیرون می آمد. خانمی که قبلا جلوی من ایستاده بود؛ دو تا سی دی جنگی خرید و رفت. نان هایش را هم جا گذاشت. گوشی موبایلم زنگ خورد. مادرم بود. جواب ندادم. سریع گفتم: "آقا مرتضی دیرم شده. زودتر دوتا نونم رو بده"
دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید