انتقام ( از داستان های چاپ شده)
نویسنده: یاسمن زرگر
نوشته شده در: 1393
چاپ شده در: کتاب مجموعه داستان های یکی بود یکی نبود3
ناشر: آوامتن
خلاصه متنی از کتاب:

بهرام ابروهایش درهم گره می خورد. صورت اسی قرمز می شود و بغضش را فرو می خورد. صدای هورت کشیدن قهوه بهرام می آید. دور دهانش را با دستش پاک می کند و می گوید:" فعلاً نه وقتش رو دارم و نه حوصله اش رو. برو فردا جوابت رو میدم." ...

متن کامل کتاب:

 

"زینگ زینگ."

این صدای زنگ خانه ی بهرام است. بهرام با قدی کوتاه و سری تاس، آیفون را بـرمی دارد. صـدای بـم مـردی را مـی شنـود: "خوش دست، درو بازکن!" بهرام دندان هایش را بـه هـم می سـاید و در را بـاز می کنـد. بهرام او را می شناسد. زیر لب می گوید: "اس اس اسی گاگول". اسی نگاهی به داخل آپارتمان می اندازد. مبلمان شـکلاتی و کـاغذ دیواری هایی کرم شکلاتی. بهرام به اسی می گوید: "بیا تو." اسی داخـل می شـود و روی کـانـاپه دم در لـم می دهد. بهرام می رود تا قهوه ای برای اسی بیاورد. آستین پیراهن نارنجی رنگش را بالا می زند، دست هـایش پـر از خـالکـوبی است.  بعد از چند لحظـه، بـا دو فنجـان قهـوه بـه اتـاق نشیمن  بـرمی گردد. 

اسی می گوید: "هیچ معلومه کجایی؟ مدت زیادی است دنبالت می گردم. وقتی اونا منو از گروهشون بیرون کردن اسم تو رو آوردن."

بهرام فنجان قهوه را در دستش می گیرد و در حالی که چشمانش را ریز می کند رو به اسی می پرسد: "حالا با من چی کار داشتی؟ "

اسی، انگشت اشـاره اش را بـه سمت بهـرام  می گیرد و می گوید: "می خوام کمکم کنی تا از اون نامردای کثیف انتقام بگیرم. "

بهرام ابروهایش درهم گره می خورد. صورت اسی قرمز می شود و بغضش را فرو می خورد. صدای هورت کشیدن قهوه بهرام می آید. دور دهانش را با دستش پاک می کند و می گوید:" فعلاً نه وقتش رو دارم و نه حوصله اش رو. برو فردا جوابت رو میدم." اسی با  بهرام خداحافظی می کند. فردا صبح وقتی اسی جواب می خواهد، بهرام می پرسد: "چرا میخوای انتقام بگیری؟" اسی می گوید: "هر وقت می رفتم دزدی با اون ها هماهنگ می کردم. اما به خیال اون ها من خنگم و خرابکاری می کنم. برای همین منو از گروه بیرون کردند  تا گیر نیوفتن. با اینکه این همه براشون کار کردم اما الان نه جای خواب دارم، نه یه ذره پول."

 بهرام و اسی حرکت می کنند و توی راهرو وقتی می خواهند سوار آسانسور شوند مش احمد، سرایدار ساختمان، بهرام را می بیند. بهرام سلام و خسته نباشیدی می گوید. اسی نگاهی به دور و بـرش می کند و می گــوید:"خب بریـم دیگـه!"  سوار ماشین آلبالویی رنگ  بهرام می شوند. بهرام، پایش را روی پدال گاز فشار می دهد. صدای گوش خراشی از اگزوز بلند می شود. می پرسد: "اسی!! به جز این که تورو از گروه بیرون کردند دلیل دیگه ای برای انتقام داری؟" اسی سرش را برمی گرداند و به نیمرخ بینی پهن بهرام نگاه می کند: "آره؛ این همه براشـون زحمت کشیـدم و خـودم رو بـه خطـر انداختم؛ اما اون ها همش به من می خندیدند و میگفتند اسی گاگول!"

 به سمت کارخانه حرکت می کنند. وقتی به در انبار می رسند اسی می گوید: "اون وسطی رو می بینی؟ اون رئیسه. بهرام نگاهش را بـرمی گـرداند با خودش می گوید: "احمق جان اون داداش منه!! بی خود نیست بهت می گن گاگول!!" بهرام در آهنی انبار را باز می کند و در حالی که به دور و برش نگاه می کند، می گوید: "وقتی من عضو این گروه بودم، این تار عنکبوت ها اینجا نبود، این حلب ها هم پر از طلا بود." اسی بعد از بهرام وارد می شود؛ در را می بندد و روی دیوار، دنبال کلید برق می گردد. می پرسد: "مگه قبلاً این جا کارخونه چی بوده؟"

- به نظر تو وقتی این همه حلب اینجاست می تونه کارخونه چی باشه؟

- خب لبنیات!

- الحق که گاکولی!! و زیر لب می گوید: "جنگ شروع شد."

 

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
امتیاز من: ۳

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است