یک روز گرم تابستان (از داستان های چاپ شده)
نویسنده: رامتین حسینی
نوشته شده در: 1392
چاپ شده در: کتاب مجموعه داستان های دانش آموزی یکی بود یکی نبود2
ناشر: آوامتن
خلاصه متنی از کتاب:

بچه ها به سمت مادرانشان که روی یک نیمکت نشسته بودند، دویدند و دوچرخه هایشان را برداشتند. بامشاد سریع پا زد و نیما نیز به دنبال او حرکت کرد. مادر بامشاد، زنی چاق و هیکلی بود، با صورتی سبزه و چشمانی درشت که با لحن تندی با دیگران صحبت می کرد و به سر و وضعش اهمیت چندانی نمی داد. ولی مادر نیما زنی ریزه میزه با چشمانی عسلی و موهایی بور بود و همیشه لباس های برازنده ای می پوشید. ...

متن کامل کتاب:

 

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود. کت و شلواری قهوه ای به تن داشت. صورتش پر از چین و چروک و موهایش سپید بود. عصایش را با دو دستش گرفته و زیر چانه اش نگه داشته و متفکرانه به اطرافش نگاه می کرد. رو به رویش زمین بازیی بود که دور تا دور آن را شمشادهای کوتاه پر کرده بودند و گل های شیپوری رنگارنگی در بین آن ها خودنمایی می کردند. داخل زمین، چند سرسره به چشم می خورد که در زیر نور آفتاب می درخشیدند و مانند  آیینه ای غول پیکر، نور را بازتاب می دادند.  کمی آن طرف تر، تابی قرمز رنگ با زنجیرهای آهنی به چشم می خورد.

"بامشاد"، پسر بچه ای با موهای وزوزی، با لباس های خاکی و شلخته از کنار پیرمرد گذشت و به زمین بازی رفت. در زمین، "نیما"، پسربچه ی ریز نقش با موهایی بور و پوستی سفید را دید. به  اوگفت:

-میای مسابقه بدیم؟

-باشه. ببینیم کی برنده میشه؟

بچه ها به سمت مادرانشان که روی یک نیمکت نشسته بودند، دویدند و دوچرخه هایشان را برداشتند. بامشاد سریع پا زد و نیما نیز به دنبال او حرکت کرد. مادر بامشاد، زنی چاق و هیکلی بود، با صورتی سبزه و چشمانی درشت که با لحن تندی با دیگران صحبت می کرد و به سر و وضعش اهمیت چندانی نمی داد. ولی مادر نیما زنی ریزه میزه با چشمانی عسلی و موهایی بور بود و همیشه لباس های برازنده ای می پوشید.

"بوم "

صدای برخورد دوچرخه ها به زمین در پارک پیچید. هر دو مادر، از جا پریدند. بامشاد، که از دستش خون می آمد، به نیما بد و بیراه میگفت:

-ببین چه کار کردی!! ازت متنفرم. نمی خوام...

مادر بامشاد، با عصبانیت نیما را کنار زد و با صدای بلندی گفت: چی کار کردی؟

بامشاد، در حالی که قطرات اشک ازگونه هایش جاری بود، هق هق کنان گفت:

- نیما با دوچرخه اش محکم زد به من و مرا انداخت. او از قصد، این کار را کرد.

نیما در حالیکه از ترس، رنگ و رویش پریده بود، من و من کنان گفت:

-تق... تقصیر من نبود، چرخش به دوچرخم گیر کرد و افتادیم.

مادر بامشاد، نگاه غضب آلودی به نیما کرد. بعد دست بامشاد را گرفت و او را به سمت آبخوری برد. زخمش را شست و آن را با دستمالی تمیز خشک کرد و گفت:

- دیگه سمت اون پسره نمیریا! اصلاً بیا بریم خونه.

- نه مامان، من نمیام، می خوام بازی کنم.

مادر بامشاد، او را به حال خود گذاشت و روی نیمکت دیگری نشست. نیما هم آرام و ساکت پیش مادرش روی نیمکت نشسته بود و هیچی نمی گفت. مادر بامشاد، هم با چشم غره به نیما نگاه می کرد و زیر لب غرغر می کرد. بعد از چند دقیقه، از روی نیمکتی که رویش نشسته بود بلند شد و با صدایی که فقط مادر نیما بشنود، گفت:

-بچه بلد نیستند تربیت کنند، فقط بلدند به خودشون برسن.

مادر نیما، جوابی نداد. فقط چشم و ابرو نازک کرد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که بامشاد پیش نیما آمد و گفت:

-میای با هم بازی کنیم؟

نیما هم با هیجان خاصی گفت:

-چه بازی؟!

نیما و بامشاد، با سرعت از میان شمشادها گذشتند و به زمین بازی رفتند.

پیرمرد که به آنها چشم دوخته بود، عصایش را به آرامی به شانه ی مادر بامشاد زد. او با دیدن پیرمرد جا خورد. گویا تا آن لحظه متوجه حضور پیرمرد نشده بود. پیرمرد گفت:

-دخترم، بچه ها را نگاه کن... ببینشون.

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
2
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
خیلی خوب بود.. بهش ۱ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است