دبیر جدید ادبیات
نوشته شده در: 1393
خلاصه متنی از کتاب:

صدای زنگ که به گوش خورد، همه ی بچه ها مثل زندانی هایی که عفو خورده باشند، از هر طبقه به سمت حیاط هجوم آوردند. همان طور که داشتم روی خطوط زرد رنگ دور حیاط راه می رفتم نگاهی به مریم انداختم و گفتم:

- بریم بالا لباسامونو عوض کنیم؟

- نه بابا... زنگ که خورد می ریم دیگه...

متن کامل کتاب:

 

دستم را بالا بردم و عرق روی پیشانی ام را پاک کردم. توپ صورتی رنگی را که مریم با قدرت زیاد پرتاپ کرده بود دنبال کردم. راکت بدمینتون را به سمت عقب بردم و خواستم به توپ ضربه بزنم که...

- آخ..

سرم را چرخاندم و اولین چیزی که دیدم، خانم جوانی بود که دست چپش را روی پیشانی، کمی بالاتر از چشمش گذاشته بود و از شدت درد چشم دیگرش را بسته بود. مقنعه ی مشکی رنگ پفی روی سرش به اندازه ی دو- سه انگشت به سمت عقب کشیده شده بود و موهای فر خرمایی رنگش به خوبی دیده می شد. جوری دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود که چشم و ابروی چپش دیده نمی شد. جلو رفتم و دستم را روی دستش گذاشتم. هزار کلمه پشت هم در ذهنم چیده شد اما نمی دانستم باید کدامشان را به کار ببرم. چیزی نگفتم. چشم هایش را باز کرد. مژه های به هم تابیده و فرخورده اش در کنار چشمان درشت عسلی رنگش آرامش عجیبی داشت.

- تو رو خدا ببخشید...

با صدایی آرام که به سختی شنیده می شد گفت: چیزی نشده عزیزم... من باید حواسمو جمع می کردم.

مریم درحالی که داشت دوخت وسط مقنعه اش را که تا نزدیکی گوشش بالا رفته بود درست می کرد، با دست دیگرش تعدادی کاغذ که قسمت مثلثی هرکدام از گوشه اش بیرون زده بود را به طرف من گرفت.

- اینا چیه؟

قبل از آن که مریم چیزی بگوید خانمی که کنارمان ایستاده بود دستش را جلو آورد و گفت:

- اینا مال منه...

کاغذها را گرفت و بعد، از کنار من و مریم رد شد و به طرف پله ها رفت. بوی عطر ملایمش هنوز احساس می شد. به مریم نگاه کردم. داشت لب پایینش را می گزید.

- چرا اینطوری می کنی؟

- فکر کنم بازرس بود!

- چیش به بازرسا می خورد؟! بعدشم، مگه حالا چی شده؟

- من میرم آب بخورم...!

صدای زنگ که به گوش خورد، همه ی بچه ها مثل زندانی هایی که عفو خورده باشند، از هر طبقه به سمت حیاط هجوم آوردند. همان طور که داشتم روی خطوط زرد رنگ دور حیاط راه می رفتم نگاهی به مریم انداختم و گفتم:

- بریم بالا لباسامونو عوض کنیم؟

- نه بابا... زنگ که خورد می ریم دیگه...

 یک ربع نشده بود که دوباره صدای زنگ بلند شد و همه با بی رغبتی از روی زمین و صندلی های دور حیاط ، بلند شدند. خیلی ها به سمت آبخوری هجوم بردند و عده ای هم به سمت بوفه. توری والیبال وسط حیاط را بالا زدم و با مریم به سمت پله ها رفتیم. وارد سالن تاریک مدرسه و بعد هم وارد کلاس شدیم. به سمت نیمکت ردیف وسط که ته کلاس قرار داشت رفتیم. گرمکن سفید رنگ ورزشی ام را از پا در آوردم. مانتوام را که از کوله بیرون کشیدم شلوار سرمه ای مدرسه روی زمین افتاد. بچه ها یکی یکی وارد و مشغول عوض کردن لباس هایشان می شدند. در حالی که شلوارم را می پوشیدم مریم گفت:

- معینی که دیگه نمیاد، نمیذارن بریم خونه؟

- معلومه که نمیذارن...حتما یکی دیگه جاش میاد...

و بعد مانتو را تنم کردم. هنوز در حال بستن دکمه های مانتوام بودم که در کلاس باز شد. با ورود خانم جوانی که مقنعه ی مشکی رنگ توی سرش کمی عقب رفته بود و موهای فر خرمایی اش از آن بیرون زده بود، بچه ها ساکت شدند. به قرمزی بالای چشمش نگاه کردم. نگاهش را در کلاس چرخاند و با لبخندی که گونه های سرخش را بیشتر نمایان می کرد گفت:

- چرا همتون ساکت شدین؟!

چند قدمی جلوتر رفت و کوله پشتی اش را روی میز گذاشت، پالتوی مشکی اش را از تن در آورد و روی پشتی صندلی جا داد. حالا دو دکمه ی بزرگ نزدیک یقه ی مانتوی قهوه ای جلو بسته اش مشخص شده بودند. دوباره به همه نگاهی کرد و گفت:

- تصمیم ندارید بشینید؟

صدای نشستن بچه ها روی نیمکت هایشان تنها صدایی بود که برای لحظه ای سکوت کلاس را درهم شکست. به سمت پنجره رفت و پرده ی کلفت آن را کنار زد. نوری فضای کلاس را روشن کرد. به سمت تخته رفت. گچ کوچکی را میان انگشت اشاره و شصت دست چپش جا داد و روی تخته نوشت" فروغ محبی... دبیر جدید ادبیات".

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
یکم شبیه خاطره شده یا مثلا بخشی از یه رمان. خودش هنوز داستان مستقلی نشده. من بهش ۳ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است