حواس پرت (از داستان های چاپ شده)
نوشته شده در: 1393
چاپ شده در: کتاب مجموعه داستان های دانش آموزی یکی بود یکی نبود4
ناشر: آوامتن
خلاصه متنی از کتاب:

جدیدا وسایلم را خیلی زیاد گم می کنم. مثلا همین هفته ی پیش بود که نامه ی یکی از مریض ها را که سوالی پرسیده بود و یادم نمی آید چه سوالی را، گم کردم؛ و جالب است بدانی آن را زیر استکان های چای در کابینت پیدا کردم. همان استکان های تا به تایی را می گویم که پسرعمه بهزاد برایم آورده بود. البته آخر هم نفهمیدم که من استکان های هدیه ی دخترخاله نفس را با هدیه ی پسر عمه بهزاد جا به جا کردم یا همسرم یا دخترم یا خودشان! ولی واقعا از دستتان دلخور شدم که برای سی امین جشن سالگرد ازدواجم نیامدید. ...

متن کامل کتاب:

 

سلام دکتر جان.

نوجوانی هستم 17 ساله و بسیار حواس پرت و فراموشکار. همیشه همه چیز را گم می کنم یا یادم می رود وسایلم را کجا گذاشته ام. به نظرتان چه کار کنم؟

سلام دوست عزیز. نامه ی حاویِ سوالت هفته ی پیش به دستم رسید، اما آن را در مطب جا گذاشته بودم؛ این شد که تصمیم گرفتم به مطب زنگ بزنم و بپرسم نامه آنجا مانده یا نه! اما تلفن را پیدا نمی کردم. خواستم با موبایل زنگ بزنم که فهمیدم تلفن همراهم را گم کرده ام.  فردای آن روزوقتی برای صبحانه قصد درست کردن نیمرو داشتم، موبایل را در جای تخم مرغ ها، در یخچال پیدا کردم. تازه همان موقع تلفن خانه هم زنگ خورد و متوجه شدم گوشی زیر لباس های نشسته قایم شده! خلاصه به مطب تلفن کردم و خانم ثابت قدم، منشی ام، بعد از یک مکالمه ی مفصل قانعم کرد که نامه ی شما آنجا جا نمانده. ناگفته نماند که من می خواستم باز هم قانع نشوم ولی وقتی برگه ی بزرگی با خط درشت همسرم، زیر یک قاب عکس که نمی دانم تصویری از بچه ی اولم یا نوه ی آخرم بود را دیدم مجبور شدم قانع شوم تا به اوامر همسرم رسیدگی کنم. همسرم از من خواسته بود به هیچ عنوان خرید پنیر را فراموش نکنم. آخر می دانی، همسرم پنیر دوست ندارد و تنها پنیر خور خانه امان من هستم! بگذریم. دوست عزیزم، جدیدا وسایلم را خیلی زیاد گم می کنم. مثلا همین هفته ی پیش بود که نامه ی یکی از مریض ها را که سوالی پرسیده بود و یادم نمی آید چه سوالی را، گم کردم؛ و جالب است بدانی آن را زیر استکان های چای در کابینت پیدا کردم. همان استکان های تا به تایی را می گویم که پسرعمه بهزاد برایم آورده بود. البته آخر هم نفهمیدم که من استکان های هدیه ی دخترخاله نفس را با هدیه ی پسر عمه بهزاد جا به جا کردم یا همسرم یا دخترم یا خودشان! ولی واقعا از دستتان دلخور شدم که برای سی امین جشن سالگرد ازدواجم نیامدید. راستی خاله جان، من این روزها برایم سوال شده که چرا همه می گویند از دستتان ناراحتیم؛ مثلا چرا نمی گویند از صورتتان ناراحتیم یا از پایتان؟ بگذریم. داشتم گله می کردم که چرا تولد نوه ی دختری ام نیامدید؟ دخترم واقعا از عموی مادرش انتظار داشت که بیاید و کوچولوی تازه به دنیا آورده اش را ببیند. حتما حالا شما می خواهید در جواب بگویید که چرا ما نیامدیم تولد نتیجه ی پسرخاله تان؟! البته من قبلا دلیلش را گفته ام و دیگر نیازی به توضیح نمی بینم، اما این بار هم خدمتتان توضیح می دهم بلکه ایندفعه قانع شوید. ما در راه تصادف کردیم، البته نه من مقصر بودم و نه راننده ی روبه رویی؛ بلکه فقط این گوینده ی رادیو بود که مقصر اصلی ماجرا بود و اتفاقا چند باری هم خواستیم از او شکایت کنیم اما موفق نشدیم. واقعا گوینده ی بی ملاحظه ای بود که آن وقت شب خبر تصادف دو دستگاه اتوبوس را گزارش می کرد که گویا خواب آلودگی رانندگان هر دو دستگاه، جمع کثیری از مردم را ناخواسته از سرزمین فانی به باقی ارسال کرده بودند. البته، مسئول محترم، من اصلا قصد ندارم با یادآوری اتفاق اسفباری که چند ماه اخیر رخ داده،گونه های شما را با گلوله های اشکِ جاری از چشم هایتان خیس کنم؛ ولی به نظرم باید به امور فنی اتوبوس هایتان بیشتر توجه کنید چون یکسری از افراد بی حواس هستند که باک های اتوبوس ها را تا دماغه پر می کنند و بعد با یک تصادف ناچیز باعث این دست آتش سوزی و انفجارها می شوند. همین است که در جامعه ی امروز شاهد حواس پرتی جمعی از عزیزان هستیم که نه تنها برای خودشان بلکه برای دیگران نیز مشکل ساز شده است. هرچند من هم خودم اندکی دچار حواس پرتی هستم اما همیشه سعی می کنم برای دیگران مشکلی پیش نیاورم. در هر حال امیدتان را از دست ندهید؛ توصیه ها را به کار ببندید تا هرچه زودتر شاهد اندام متناسبتان باشید و اعتماد به نفس از دست رفته اتان را باز یابید.

با آرزوی سلامتی

دکتر بهرام بهرنگ.

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
1
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
باحال بود :-) ... بهش ۱ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است