کوچه
نوشته شده در: 1393
خلاصه متنی از کتاب:

چند دختر و پسر نه-ده ساله داشتند بازی می کردند. دخترها روی سرشان چادری گلدار انداخته و در یک گوشه روی یک پتوی مستطیل شکل کوچک نشسته و با قوری و سماور و چند عروسک پارچه ای سرگرم بازی بودند. پسرها هم در گوشه ای دیگر یک توپ پلاستیکی لایه شده را به این طرف و آن طرف شوت می کردند. چند لحظه بعد توپ با شوت محکم پسری که بلوز آستین کوتاه کهنه و نازک راه راهی به تن داشت خورد توی سر یکی از دخترها. دختر"آخ" آرامی گفت و دستش را گرفت روی پیشانیش. یکی از پسرها که به نظر از همه کوچک تر می آمد بازی را رها کرد؛ سریع دوید و نشست کنار دختر...

متن کامل کتاب:

 

- اِ، چرا اومدم تو این کوچه؟!

باد ملایمی وزید و موهایش را تکان داد. چیز کوچکی توی چشم چپش رفت و صورتش را بی اختیار به سمت راست چرخاند. چشمش به تابلوی بن بست افتاد و زیر لب نوشته ی روی تابلوی زیریش را خواند: "لاله ی دوم".

- سبحان، جون عمه یکم آروم تر... انقدر ندو...

پسر پایش به پله ی سنگی کوچک جلوی یک خانه گیر کرد و افتاد روی زمین. زن به سمتش دوید و دستش را گرفت. پسر صورتش که قرمز شده بود را جمع کرده و گریه می کرد. زن دستش را به طرف چانه ی او برد و بعد نگاهی به قرمزی کف دستش انداخت. از زیر چانه ی پسر داشت خون می آمد.

صورتش را برگرداند و دستش را روی پوست چانه اش کشید. خطی تقریبا نازک را که کمی متورم بود و از زیر چانه تا نزدیکی گردنش کشیده شده بود زیر انگشتانش احساس کرد. چند قدم به سمت پیاده رو رفت. درحالی که با انگشت اشاره ی دست چپ چشمش را می مالید، گردنش را به یک سمت و بعد به سمت دیگر کشید و به عقب حرکت داد؛ صدای"تق" کردن گردن را که شنید انگار که خیالش راحت شده باشد دوباره بی حرکت به کوچه خیره شد.

- چند سالم بود؟

چند دختر و پسر نه-ده ساله داشتند بازی می کردند. دخترها روی سرشان چادری گلدار انداخته و در یک گوشه روی یک پتوی مستطیل شکل کوچک نشسته و با قوری و سماور و چند عروسک پارچه ای سرگرم بازی بودند. پسرها هم در گوشه ای دیگر یک توپ پلاستیکی لایه شده را به این طرف و آن طرف شوت می کردند. چند لحظه بعد توپ با شوت محکم پسری که بلوز آستین کوتاه کهنه و نازک راه راهی به تن داشت خورد توی سر یکی از دخترها. دختر"آخ" آرامی گفت و دستش را گرفت روی پیشانیش. یکی از پسرها که به نظر از همه کوچک تر می آمد بازی را رها کرد؛ سریع دوید و نشست کنار دختر و گفت:

- نرگس... دستتو بردار، بذار ببینم... ای وای.

و رو برگرداند به سمت پسر و درحالی که به ورم پیشانی دختر اشاره می کرد فریاد زد:

- ببین سبحان چیکار کردی با نرگس.

پسر بی آنکه جوابی بدهد با قدم هایی سریع از کوچه بیرون رفت.

- ببخشید آقا میشه برید کنار؟

بوی عطری ملایم باعث شد تا چشمش در چشم دختر جوانی بیافتد که می خواست از پیاده رو رد شود اما او سد راهش بود. کمی جا به جا شد تا دختر رد شود. سرش را برگرداند. دختر پالتوی چرم مشکی رنگی را  با کلاه و شال گردنی سفید و مشکی ست کرده بود. دوباره صورتش را به سمت کوچه چرخاند و با خودش گفت:

- چند ساله ما از اینجا رفتیم؟

به آن طرف کوچه نگاه کرد. به سمت مغازه ی رو به روی کوچه رفت. نایلونی که جلوی در کشیده شده بود را کنار زد و وارد شد.

- سلام مش حسن..

- سلام...

مرد که کلاهی نمد مانند به سر داشت چشمانش را از پشت عینک گرد ته استکانیش پرسشگر، کمی تنگ تر کرد و جوری که انگار سعی داشته باشد تا چیزی را به یاد بیاورد به او خیره شد.

- تو، تو پسر کریم خدا بیامرز نیستی؟ سبحان؟ درسته؟

- بله... خودمم.. چقدر خوب شناختید...

مرد در حالی که دستان لرزانش را از پشت میز به سمت او دراز می کرد و با او دست می داد، گفت:

- ماشالا ماشالا.... از این طرفا؟

لبخندی زد و بی آنکه جواب دهد پرسید:

- مشتی... بستنی دارید؟

- آره پسرم.. تو اون یخچاله...

برگشت و به سمت یخچال رفت و درحالی که پشتش به مش حسن بود پرسید:

- حاج خانم خوبن؟

چند ثانیه منتظر ماند اما جوابی نشنید. یک بستنی یک کیلویی برداشت و رویش را به سمت مش حسن برگرداند. مش حسن بی حرکت با چشمانی نمناک به قاب عکس سیاه و سفید زنی که روی دیوار بود خیره شده بود.

 - آخ، ببخشید... خدا رحمتشون کنه.

ترجیح داد بیشتر از آن حرفی نزند و وضع را خراب تر نکند و بستنی اش را بخرد و برود.

- سبحان... بجنب دیگه... نوشمک یادت نره.

از توی جیب پشتی شلوار جینش کیف پول مشکی اش را بیرون کشید، پول بستنی را داد و از مغازه بیرون زد. دست چپش را بالا آورد و به ساعت مچی صفحه گردش نگاه کرد. ساعت پنج بود. با نگاهش کبوتر سفیدی را که معلوم نبود از کجا پر کشیده بود دنبال کرد. کبوتر لبه ی پنجره ی کوچک مربع شکلی که شیشه اش مات بود نشست.

پسر نوزده- بیست ساله ای سنگ ریزه های روی زمین را یکی یکی بر می داشت و نگاهشان می کرد.

- اینو بزنم؟

- نه... یه وقت شیشه میشکنه اون وقت کی می خواد جواب اسمال آقا رو بده؟

- این خوبه...

پسر سنگ را پرتاب کرد و خورد به شیشه و چند ثانیه بعد دختر هفده-هجده ساله ای که پیراهن آستین کوتاه نازک سفیدی پوشیده بود و موهای مشکی لختی داشت، سرش را از پنجره بیرون گرفت و گفت:

- سلام سبحان... مگه قرار نبود پنج بیای؟ الان ساعت هفت و ربعه...

- ببخشید نرگسی، تقصیر من نبود.....

نگاهش را از کبوتر و پنجره ی کوچک مربع مانند گرفت. راهش را کج کرد و از کنار کوچه گذشت و به سمت خیابان اصلی رفت. 

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
2
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
من به این داستان امتیاز ۲ رو میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است