فرزندخوانده
نوشته شده در: 1393
خلاصه متنی از کتاب:

چكش را از سطل درآورد و با پا لگدی به سطل زد که دمپايي پلاستيكي مشكي از پايش بيرون جهيد. پايش را بالا آورد و با دست دمپايي ديگر را هم در آورد و به طرف دیوار پرت کرد. لبه ی دمپایی گیر کرد به يكي از ميخ هاي كوبيده شده روی ديوار و مثل آونگ ساعت قديمي خانه ي پدربزرگ به طرف راست و چپ حركت كرد.در یک لحظه پلك هايش را محكم روي هم فشارداد و میخ و چکش را روی زمین رها کرد. اشک توی چشمانش حلقه زد. پايش را از روي زمين بلند كرد و لنگان لنگان خود را رساند به تخت. پاچه ي شلوار سبز ورزشي اش را گرفت. با یک دست كف پاي چپش را ماليد و هق هق کنان با دست ديگر اشك هایش را از روي صورتش پاك كرد.نوک انگشت اشاره اش را محکم فشار داد روی خونی که از سوراخ  ایجاد شده در کف پايش بیرون می آمد. ...

متن کامل کتاب:

 

دسته ي چكش را توي دستش فشار داد و محكم آن را كوباند به ميخ و ميخ تا ته فرو رفت توی دیوار. خم شد و چكش را در سطل بزرگ پلاستيكي قرمز انداخت. با دست چپ آستين تيشرت كهنه و تنگ صورتي اش را بالا زد و بازوي دست راستش را خاراند. عقب عقب رفت و خودش را پرت كرد روي تشك تخت. به لكه هاي زرد روي بالشش نگاهي کرد. تمام وزنش را روي آرنج دست راستش انداخت و كف دستش را بازكرد و سرش را توي آن گذاشت. خرت خرت گردنش را با ناخن بلندش خاراند و دوباره سرش را پرت كرد روي بالش. طاق باز رو به سقف خوابيد. گوشه ی مقواي مشكي چسبانده شده به سقف، داشت كنده مي شد.  بلند شد و روي تخت نشست. چشم هايش را بست و درحالی که در طول اتاق راه می رفت، دستش را كشيد روي ديوار. به کنج ديوار كه رسيد چشم هایش را باز كرد. خم شد و دو دستي سطل را كه كنار در بود برداشت و آن را روي زمين سر و ته کرد. همه ي ميخ هاي كوتاه و بلند از سطل بيرون ريختند و همزمان با بیرون افتادن چکش روی زمین، اسپري رنگ قرمز، قل خورد و به پايه ي چوبي تخت گير كرد و همان جا ماند. دستش را روي انبوه ميخ ها كشيد و يكي را برداشت. چكش را از سطل درآورد و با پا لگدی به سطل زد که دمپايي پلاستيكي مشكي از پايش بيرون جهيد. پايش را بالا آورد و با دست دمپايي ديگر را هم در آورد و به طرف دیوار پرت کرد. لبه ی دمپایی گیر کرد به يكي از ميخ هاي كوبيده شده روی ديوار و مثل آونگ ساعت قديمي خانه ي پدربزرگ به طرف راست و چپ حركت كرد.در یک لحظه پلك هايش را محكم روي هم فشارداد و میخ و چکش را روی زمین رها کرد. اشک توی چشمانش حلقه زد. پايش را از روي زمين بلند كرد و لنگان لنگان خود را رساند به تخت. پاچه ي شلوار سبز ورزشي اش را گرفت. با یک دست كف پاي چپش را ماليد و هق هق کنان با دست ديگر اشك هایش را از روي صورتش پاك كرد.نوک انگشت اشاره اش را محکم فشار داد روی خونی که از سوراخ  ایجاد شده در کف پايش بیرون می آمد. دردش که کمتر شد بلند شد، چکش و میخ را برداشت و روي تخت ايستاد. با پشت همان دستي كه چكش را گرفته بود اشكش را پاك كرد. سرش را بالا گرفت و گوشه ي مقواي مشكي كنده شده را مماس كرد روي گوشه ي مقواي ديگر. ميخ را که فرو كرد توي هر دوي آن ها، با چكش چهار ضربه ي متوالی زد رویش. میخ فرو رفت در سقف و بعد چكش را از همان بالا روي تخت پرت كرد.

خودش را دوباره انداخت روي تخت و چشم دوخت به مقوای روی سقف. دست كرد ميان موهاي پرپشت پر كلاغي اش. عرق كف سرش نوك انگشت هايش را خيس كرد. تمام بدنش به رعشه افتاد. باز اشك ها جلوي چشمش را گرفتند. دست هايش را مشت كرد و تند تند کوباند روی شكمش. به كاغذ كهنه ی كاهي كه با ميخ كوبانده بودش توي ديوار خيره شد. از جايش بلند شد و به سمت ديوار رفت. به كاغذ نگاه كرد و بلند بلند خواند: "يك، عدم سوء سابقه؛ دو، برخورداري از تمكين مالي؛ سه...." روي انگشت پاهايش ايستاد و ساعت گرد ديواري را از بالای کاغذ پايين آورد. با دو دستش ساعت را محكم جلوی صورتش گرفت. به عكس خود و زن قد بلند هيكلي که با صورتي گرد و چشمان درشت مشكي، از زير چادری سياه، دست چپ آراد را -كه آن وقت ها ده دوازده سالش بود- گرفته، نگاه کرد. در عکس خودش پيراهن مردانه ي سفيدي پوشیده كه معلوم است سه چهار سایز بزرگش است. ساعت را به طرف ديوار رو به رويي پرت کرد. با پشت دستش آب دماغش را پاک کرد و به شيشه ی دو نیم شده ی ساعت نگاه کرد. اشك از چشم هایش سرازیر شد و غلتيد روي گونه هايش و از روي لب هاي خشك و پوست پوست شده اش افتاد روي موزاييك هاي كف اتاق. اشک ها و عرقي را كه از روي شقيقه اش پايين مي آمد با يقه ي تي شرت اش خشک کرد. اسپري رنگ را از کنار پایه ی تخت برداشت؛ درش را هم. دسته ی صندلي چرخدار را گرفت و آن را كشيد سمت خودش. روی صندلی که ایستاد باز از درد کف پایش چهره اش را در هم کشید. با اسپری روي مقواهاي مشكي كه به سقف چسبانده را رنگ زد.از روي صندلي پايين آمد و به سقف خیره شد. قطره هاي اضافه ي رنگ از روي سقف مي چكيد و مي ريخت كف اتاق.پوست خشكيده ي لبش را که كند، كنار چشمش شروع کرد به پریدن. از روي دسته صندلي كش سبز رنگ پول را برداشت و دور مچش انداخت. كشيد و آن را رها كرد. كش محكم خورد به مچش. به عكس نگاه كرد، كش را كشيد و رها كرد. به نوشته هاي روي كاغذ كهنه نگاه كرد. كش را كشيد و رها كرد. به نوشته هاي روي سقف نگاه كرد و کش را تا جایی که می توانست کشید. زیر لب خواند:"فرزندخوانده ی دروغگوها." و کش را رها کرد.

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
1
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
یکم خسته کننده اس اما خوب نوشته شده. میشه بعضی توصیفات حذف بشه تا داستان کوتاه تر بشه. ۱ میدم.

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است