مقصد بی شیل پیله!
نوشته شده در: 1393
خلاصه متنی از کتاب:

خانمی با مقنعه سورمه ای و کفشی پاشنه دار روی میز رفت و گفت:"مسافرین محترم پرواز254 به مقصد لامینا به باجه های تحویل بلیط مراجعه فرمایند." و دوباره این جمله اش را تکرار کرد. وقتی دید کسی به او اهمیت نمی دهد ابروهایش در هم  فرو رفت؛ لیوان روی میز را برداشت و روی زمین کوبید. ولی باز هم  کسی به او توجه نکرد. این بار کفشش را درآورد و روی زمین کوبید، ولی باز هم هیچ کس به او توجه نکرد. ...

متن کامل کتاب:

 

دختری باموهایی بلند و گندمی و مانتویی قهوه ای به همراه ساکش از ماشین پیاده شد. با گام هایی بلند به سمت در رفت. در به طور اتوماتیک برای هر نفر باز می شد. وقتی وارد شد چشمانش گرد ماند و دهانش به اندازه انگشت نشانش باز ماند. نمی دانست جلو برود یا عقب... بعد از چند دقیقه ای خودش را از این حالت درآورد. با خودش گفت: "مگه میشه اینجا بدون صندلی باشه؟! " همه ی مردم روی زمین نشسته بودند. خودش را سنگین گرفت و جلو رفت. ولی ناگهان رنگش پرید و دستش را روی شکمش فشار داد. گویی ضعف کرده باشد. برای خوردن یک فنجان قهوه به بوفه رفت. چون صندلی نبود دسته ی ساکش را گرفت و آن را روی زمین پهن کرد و با فنجان قهوه ای که در دست داشت روی ساکش نشست. فنجان قهوه کمی داغ بود و دستش را می سوزاند. به یک نقطه خیره شد. چشمانش را ریز کرد و به خوردن قهوه مشغول شد. یک دفعه عده ی زیادی آمدند تو. آن وسط هرج و مرج شدیدی بود. آن ها ملافه های خود را روی زمین پهن کردند و کالاها را وسط ریختند. همه ی مردم بلیط هایی که دردست داشتند را زمین انداختند و به سمت بساطی ها رفتند. مردی با گاری کوچکی که به همراه خود داشت مدام داد می زد:"یخ دربهشت-فالوده دوتومان." مردی هیکلی با ریشی بلند، سیخ به دست فریاد می کشید "یک سیخ جوجه فقط پنج تومان. تو زعفرون اعلا خوابوندمش." معلوم بود بوی جوجه همه را وسوسه کرده. دست فروش ها با جلو وعقب بردن دست خود علامت می دادند که "بیایید حراجش کردم... از شیر مرغ تا جون آدمیزاد."

جلو رفت و به دیدن کالاها مشغول شد. باخودش فکر کرد:"اینجا جون می ده برای خرید کردن." ازآنجایی که بلندگو نبود، خانمی با مقنعه سورمه ای و کفشی پاشنه دار روی میز رفت و گفت:"مسافرین محترم پرواز254 به مقصد لامینا به باجه های تحویل بلیط مراجعه فرمایند." و دوباره این جمله اش را تکرار کرد. وقتی دید کسی به او اهمیت نمی دهد ابروهایش در هم  فرو رفت؛ لیوان روی میز را برداشت و روی زمین کوبید. ولی باز هم  کسی به او توجه نکرد. این بار کفشش را درآورد و روی زمین کوبید، ولی باز هم هیچ کس به او توجه نکرد. با صدای بلند فریاد کشید:"آی مردم هواپیما پرواز کرد!" آن روزهیچ کس به مقصدش فکر نمی کرد. بالاخره صدای هواپیما به گوش رسید.هواپیما اوج گرفت... بالا، بالا و بالاتر رفت .

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
تخیل خوبی داشت.. به خوبی نقد کرده بود. 1

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است