پیراهن سفید
نوشته شده در: 1392
خلاصه متنی از کتاب:

تو بعدش را خوب به یاد می آوری. وقتی که بیژن یا به قول اهل محل، بیژن خفن، با آن هیکل تپلِ کوتاه و گونه های سرخش، داشت به سینا که روی زمین افتاده و دماغش غرق خون بود می خندید؛ سینا سنگی به اندازه ی یک کیک یزدی از زمین برداشت و به سمت سر بیژن پرتاب کرد. و تو نمی دانی وقتی سنگ به هدف خورد و خون از کنار سرش سرازیر شد؛ باید خوشحال می شدی یا ناراحت. بیژن روی زانویش افتاد و بعد بدن پر گوشتش روی زمین واژگون شد! ...

متن کامل کتاب:

 

- سینا، چیکار کردی با خودت؟

نگاه سمانه با آن چشمان گرد شده و نه چندان مهربان روی تو ثابت می ماند. چشمانش از خشم برق می زند. راستش حق دارد به تو زل بزند. به خودت برای بار دهم نگاه می کنی؛ به بریدگی عظیم در پایین و سمت راست جیبت. رنگ سفید درخشانت تبدیل شده به پارچه ای پر از لکه های قهوه ای رنگ گِل. آستین کوتاه سمت چپت از شانه ی سینا تا نصفه پایین رفته و یقه ات بیش از آن که باید باز شده. رگه ی قرمز رنگی از پایین سوراخ سمت راست بینی سینا آغاز شده، از چانه اش پایین ریخته، به یقه ی تو رسیده و در نهایت تا پایین قفسه ی سینه ی لاغر مردنی سینا ادامه پیدا کرده. سینا با نگاه سرد و خالی از احساسش در چشمان سمانه زل می زند و می گوید: "داشتم از پله های پارک بالا می رفتم که پام گیر کرد به یه پله شکسته.... از عقب خوردم زمین." نگاه سمانه لحظه ای دچار تردید می شود و بعد تو از ابروهایش که از بالا به پایین می آیند میفهمی که باز هم دروغ های پسرش را باور کرده. با خودت فکر می کنی که او چقدر احمق است که این پسر را موجودی معصوم و بی آزار تصور می کند. سمانه به سمت تو و سینا می آید. چشمانش دیگر گرد نیست و زیر لب غرغر می کند که" شهرداری باید به فکر درست کردن این پله های ناجور باشه. قبلا هم از این اتفاقا افتاده... شاید بازم برای یکی دیگه بیوفته." دستش را روی شانه ی سینا می گذارد. پوست ظریفش را روی تار و پود گل آلودت حس می کنی و بعد سردی حلقه ای که درون یکی از انگشتانش است. دلت می خواهد فریاد بکشی:" دروغ میگه؛ با بیژن دعواش شده. بیژن یه مشت کوبید تو دماغش و.... ." تو بعدش را خوب به یاد می آوری. وقتی که بیژن یا به قول اهل محل، بیژن خفن، با آن هیکل تپلِ کوتاه و گونه های سرخش، داشت به سینا که روی زمین افتاده و دماغش غرق خون بود می خندید؛ سینا سنگی به اندازه ی یک کیک یزدی از زمین برداشت و به سمت سر بیژن پرتاب کرد. و تو نمی دانی وقتی سنگ به هدف خورد و خون از کنار سرش سرازیر شد؛ باید خوشحال می شدی یا ناراحت. بیژن روی زانویش افتاد و بعد بدن پر گوشتش روی زمین واژگون شد! تنها شانسی که سینا آورد، این بود که هم کسی آنجا نبود و هم آنها پشت شمشاد و درخت های پارک بودند که از دید پنهان بود. تو این ها را خوب می دانی ولی در دلت افسوس می خوری که از حرف زدن عاجزی. بیشتر وسایل و اشیای دور و برت هم همین طور هستند ولی چندبار دیده و شنیده ای که تلفن لب باز کرده و در گوش سمانه حرف زده. چندبار هم به خاطر همین حرف زدن ها که اغلب، بیشتر از چهل و پنج دقیقه می شود، شنیدی که پوریا با سمانه دعوا می کند و اعتراض به این همه صحبت بی هوده. سمانه هم همیشه به او می گوید که با مریم حرف می زند و باز تو خوب میدانی که او دروغ می گوید! خودت بارها از تلفن شنیده ای که خطاب به پوریا فریاد می زد: "دروغ می گه..." تا ده دقیقه بعد از اینکه سمانه جای جای بدن سینا را چک می کند،تو و شلوار جینی که زانو انداخته و تمام سطحش خاکی شده را از تنش در می آورد و به حمام می فرستدش؛ به چگونگی فرار سینا از صحنه ی جرم فکر می کنی! او حتی لحظه ای صبر نکرد تا ببیند حال بیژن بهتر می شود یا نه و بدتر از همه در نگاهش نه وحشتی پیدا بود نه حتی چیزی شبیه به پشیمانی. هیچ وقت نبوده. در تمام این سه سالی که تو با او بوده ای حتی یک بار هم ندیدی که او بترسد یا احساس پشیمانی کند. حتی زمانی که پوریا سرش فریاد می کشید، او با چشم های خالی از احساس به چشم های خشم آلود پدرش خیره می شد و هیچ چیز نمی گفت. صدای شرشر آب را  از حمام می شنوی. سمانه به سمت سبدی می آید که تو را در آن انداخته. آستین هایت را می گیرد و بلندت می کند. درحالی که وراندازت می کند به چشم های درشت عسلی رنگش خیره می شوی. یاد روز اولی می افتی که تو را از مغازه برای سینا خرید و تو از همان لحظه ی اول مجذوب نگاه مهربانش شدی. سمانه آهی می کشد و زیر لب زمزمه می کند: " حیف شد... پیراهن قشنگی بود." برق از سرت می پرد! مانده ای خوشحال شوی یا ناراحت. او تو را پیراهن قشنگ خطاب کرد و تو همیشه عاشق شنیدن این جمله بودی ولی این را هم شنیدی که گفت حیف. با خودت می گویی:"یعنی می خواد چیکارم کنه؟" سمانه آهی می کشد و درحالی که تو را بین انگشتان سفید و کشیده اش گرفته، به سمت آشپزخانه می رود. جلوی کابینتِ طرح چوب ِزیر سینک ظرف شویی می ایستد. تک تک دکمه هایت به لرزش در می آیند. خوب می دانی که درون آن کابینت چیست چون بارها و بارها دیده ای که سینا ورقه های امتحانش را پاره کرده و درون آنجا ریخته. سمانه کابینت را باز می کند و تو فرشته ی خاکستری رنگ مرگت را می بینی که دهانش را برای بلعیدنت باز کرده. سمانه دستش را پیش می برد، تو را بالای سطل آشغال می گیرد و بالاخره بعد از لحظاتی که برایت مانند یک عمر می گذرد انگشتانش را از تو جدا می کند. برای ثانیه ای احساس نفس تنگی می کنی و بعد بین یک قوطی کنسرو و استخوان ماهی می افتی. برای آخرین بار از بین در سطل که درحال بسته شدن است چشمان عسلی سمانه را می بینی و بعد همه جا در تاریکی فرو می رود.

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
خیلی خوب بود.. ۱میدم بهش

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است