نذری
نوشته شده در: 1392
خلاصه متنی از کتاب:

همان طور که دارم زیر دست و پا له می شوم، چشم چشم کنان به دنبال کفش هایم که قاعدتا باید در جاکفشی باشند و نیستند می گردم! بالاخره یک لنگه اش را زیر پای خانم محترمی می بینم که سعی دارد هر جور شده با فشار خود را در صف نذری ای جا دهد که کنار جا کفشی تشکیل شده. خم می شوم و کفشم را از تنها قسمت بیرون مانده، یعنی پاپیونش می گیرم تا از زیر پای آن خانم محترمه بیرون بکشم. ...

متن کامل کتاب:

 

نیم ساعتی می شود که چشمانم به تاریکی عادت کرده. فقط می توانم دستانم را با نوری که از چراغ روشن کوچه و از پنجره ها به آنها می تابد ببینم. صدای زمخت و خش دار روضه خوان را از آن ورِ پرده ی سفیدی که آقایان را از خانم ها جدا کرده، می شنوم که می گوید: " ده مرتبه... الهی بالحجة... بالحجة..." همان طور که با سرِ انگشتانم تعداد ذکرها را می شمارم و زیر لب تکرارشان می کنم، زیر چشمینگاهی می اندازم به غزل که کنارم مثل مجسمه ایستاده و قرآنی کوچکی را روی سرش نگه داشته. بعد به قرآنی که به قطر شاهنامه ی فردوسی روی سر خودم نگه داشته ام فکر می کنم و اینکه چقدر تا ذکر آخر مانده تا چراغ ها را روشن، در خروجی را باز کنند و بالاخره نذری ها را بدهند. برای بار چندم از این فکر قند در دلم آب می شود. ذکر الهی العفو گفته می شود. صدای زنی را از پشت سرم می شنوم که هق هق کنان ذکر را تکرار می کند و بعد صدای دختر بچه ای از همانجا که می گوید: "مامان، پس کی تموم میشه؟ من گرممه." و بعد صدای پف مانندی را می شنوم و احساس می کنم چیزی روی زمین ولو می شود و در آخر هم صدای خفیف گریه ی کودک را!  به ذکر پنجم که می رسم، زنی چاق و حدودا پنجاه ساله از جلو همان طور که چادرش روی سرش نگه داشته، دست هایش را بالا گرفته و با آب و تاب ذکرش را می گوید، به سمت عقب راهش را از بین جمعیت باز می کند. ذوقی ته صدایش دارد که چهره ی به ظاهر پشیمانش را لو می دهد. ذوقی که احتمالا مربوط به بوی قرمه سبزی ای می شود که فضای مسجد را پر کرده. به در که می رسد، کنار زنان دیگری که به پیشواز اتمام مراسم رفته اند، یا شاید مثل من به پیشواز قرمه سبزی، می ایستد. زن های ایستاده، قیافه ای حق به جانب گرفته اند یعنی، که گفته آن ها می خواهند اولین نفری باشند که نذری می گیرند؟!

 ذکرها تمام می شوند و عده ای صلوات آخر را فرستاده نفرستاده، به سمت در هجوم می آورند. طولی نمی کشد که جلوی در، توده ای همچون گردباد تشکیل می شود که کم کم من و غزل را هم در خود می کشد! اول که کمی عقب تر می ایستیم، همه چیز خوب به نظر می رسد ولی هرچه جلوتر می رویم حلقه ی محاصره تنگ و تنگ تر می شود و ما را هم به مرز خفه شدن نزدیک تر می کند. به یاد پارسال و صف نذری، در حرم امام رضا(ع) می افتم و شباهت ها و تفاوت هایش را در ذهنم مرور می کنم. حجمی از زنان مشتاق آنچنان مرا خفت کرده اند که اگر کسی قصد ترور کردنم را هم داشته باشد عمرا موفق نمی شود! همان طور که دارم زیر دست و پا له می شوم، چشم چشم کنان به دنبال کفش هایم که قاعدتا باید در جاکفشی باشند و نیستند می گردم. بالاخره یک لنگه اش را زیر پای خانم محترمی می بینم که سعی دارد هر جور شده با فشار خود را در صف نذری ای جا دهد که کنار جا کفشی تشکیل شده. خم می شوم و کفشم را از تنها قسمت بیرون مانده، یعنی پاپیونش می گیرم تا از زیر پای آن خانم محترمه بیرون بکشم. می گویم: " ببخشید خانم.. اجازه می دید؟" اما او چنان درگیر مسئله ی نفوذ در صف است که یا متوجه صدای من نمی شود و یا بر اثر مصلحت پرده ی گوش هایش را پایین کشیده و قفلی هم به دهانه اش زده! بالاخره قدم بر می دارد و من هم کفشِ مشکی طوسی شده ام را بیرون می کشم. چشمم به دنبال پیدا کردن لنگه ی دیگر کفش است که از پشت سر صدای پسر بچه ای را می شنوم که نالان می گوید:" مامان لنگه کفشم نیست!" و بعد صدایی درست از کنار گوشم که می گوید:" کفشو بعدا هم می تونیم پیدا کنیم.. فعلا بدو برو تو صف." سر بر می گردانم تا ببینمش. شبیه همه ی آدم های دیگر است! دست پسرش را می گیرد و او را جلوی خودش جا می دهد. سرانجام  من هم به هر سختی، خودم را با زور و فشار از بین جمعیت بیرون می کشم و  لنگه ی دیگر کفشم را حدود ده متر آن طرف تر از جا کفشی پیدا می کنم که احتمالا یکی از خانم ها هنگام عملیات زودتر رسیدن به صف نذری شوتش کرده. کفش به دست به طرف جمعیت بر می گردم تا به هر نحو خودم را در صف جا دهم. غزل هم خودش را به من می رساند و شروع می کند به غر زدن که کفش های نویش نابود شده اند. کم کم به میزی می رسیم که رویش پر است از ظرف های نذری و مردی لاغر با سبیل هایی پر، ظرف ها را یکی یکی دست خانم ها می دهد. البته عده ای قبل از اینکه او بخواهد ظرف ها را تحویلشان دهد، آنچنان آن را از دست مرد می قاپند که انگار الان است مرد ظرف ها را یکجا قورت دهد و بگوید تمام شده. زنی که جلوی من ایستاده کمی به سمتم می چرخد و خیره به جایی دیگر، احتمالا خطاب به من می گوید:" این غذاها چیزای عجیبین. خود من چند بار به چشم دیدم مریض شفا داده." سری به نشانه ی تایید تکان می دهم. با وجود اعتقاد راسخی که به این مطلب دارم اما با خودم فکر می کنم یعنی همه ی این جمعیت هدفشان از گرفتن نذری شفاست؟ یعنی یا مریض هستند یا مریض دارند؟غزل آرام در گوشم می گوید:" بهش بگو ایشالا خدا هرچه زودتر شفات بده"

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
عالی بود...۱

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است