قصه جادوگری که می خواست مشهور شود
نویسنده: عسل چاووشی
نوشته شده در: 1394
خلاصه متنی از کتاب:

برنامه ی درسی مدرسه جادوگر ها به این شکل بود که از ساعت ۱۰ به بعد به کلاس می رفتند و بعد از 12 کلاس مختلف می توانستند برای استراحت به اتاق هایشان بازگردند. ناهار و شام و صبحانه را هم همانجا در مدرسه خوردند. عجوزه ساعت ۱۰ باید به کلاس آشپزی می رفت، ساعت بعدش هم کلاس خیاطی، بعد آشنایی با گیاهان، ترکیبات گیاهی، پرواز با چوپ، آشنایی با مواد، ترکیب و ساخت مواد، جانور شناسی، کارگاه ساخت چوب پرنده و کاگاه ساخت چوب جادو. او هر روز هر وز و هر روز پیشرفت می کرد و دوست های تازه و جدیدی پیدا می کرد. معلم ها هم بهش افتخار می کردند. ...

متن کامل کتاب:

 

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچی کس نبود. بین اون هفت آسمان ؛ آدم های عجیب زندگی می کردند. آدم هایی که تا به حال باید اسم آن ها را شنیده باشید.

"جادوگر ها"

 بین این جادوگر های بزرگ جادوگری زندگی می کرد به نام عجوزه. او دوست داشت جادوگر مشهوری شود و همه به او احترام بگذارند و برای این کار باید آموزش می دید. تعجب نکنید ؛ ولی او کمی پیر بود. با این حال تصمیم گرفته بود که آموزش بیبیند و به آروزیش برسد.

او برای ثبت نام باید جارو، خفاش یا جغد و لباس تهیه می کرد و بعد  فردا صبح به آن جا می رفت.

در مدرسه ، همه چپ چپ به او نگاه می کردند، به او خیره می شدند، می خندیند و بعضی ها هم در گوشی با هم صحبت می کردند. عجوزه  سرش را پایین انداخته بود و از خجالت داشت آب می شد.

وقتی به کلاس رفتند، معلمی که به کلاس آن ها آمد اسمش اسمیت بود. او به بچه ها درست کردن مواد را یاد می داد. اول چند کتاب به آن ها داد و گفت که باید آن کتاب ها را بخوانند. بعد از همه خواستند به اتاقی بروند که در آن مواد و دیگ های بزرگی وجود داشت. معلم گفت: "بچه ها خوب گوش کنید.. شما در اینجا اگر اسم هر ماده ای را نام ببرید، آن ماده داخل دیگ شما ریخته می شود. درس اول شما این است که سّری به نام سدیف را درست کنید... ولی اول باید پیش بند و دستکشتان را بپوشید" مکثی کرد و ادامه داد:" می خواهم دارو های جدیدی درست کنید و لیست آن ها را برایم تهیه کنید."

 

بعد از کلاس آقای اسمیت، معلمی، لیست ورق بزرگی در دست گرفت و گفت: "می خواهم شما را گروه ، گروه تقسیم کنم. ما سه گروه داریم... ۱-اهریمنی ۲-سحرآمیز 3-کلاه سیاه.. " معلم تک تک، اسم بچه ها را خواند و به آن ها نمایند شان را نشان داد. وقتی به عجوزه رسید گفت:"در گروه اهریمنی" بعد  از اینکه گروه همه مشخص شد، دانش آموزی مامور نشان دادن اتاق ها شد. به اولین اتاق که رسید گفت: "این جا خوابگاه است..." و همین طور همه ی اتاق ها را به ترتیب نشان داد.

اعضای گروه اهرمینی از این که عجوزه به گروه آن ها آمده ناراحت بودند و نمی خواستند که او در گروه آن ها باشد. هیچ کس به او اهمیت نمی داد . عجوزه غمگین بود.

صبح روز بعد، عجوزه اول به کتابخانه رفت تا بتواند اسرار جدیدی پیدا کند. گشت،گشت و گشت تا این که کتابی به نام مواد پیدا کرد. خواند، خواند و خواند. دیگر ساعت نزیک ۱۰ بود و باید به کلاس می رفت. برنامه ی درسی مدرسه جادوگر ها به این شکل بود که از ساعت ۱۰ به بعد به کلاس می رفتند و بعد از 12 کلاس مختلف می توانستند برای استراحت به اتاق هایشان بازگردند. ناهار و شام و صبحانه را هم همانجا در مدرسه خوردند. عجوزه ساعت ۱۰ باید به کلاس آشپزی می رفت، ساعت بعدش هم کلاس خیاطی، بعد آشنایی با گیاهان، ترکیبات گیاهی، پرواز با چوپ، آشنایی با مواد، ترکیب و ساخت مواد، جانور شناسی، کارگاه ساخت چوب پرنده و کاگاه ساخت چوب جادو. او هر روز هر وز و هر روز پیشرفت می کرد و دوست های تازه و جدیدی پیدا می کرد. معلم ها هم بهش افتخار می کردند.

سر کلاس مواد، آقای اسمیت از همه خواست موادهایی که درست کرده اند را نشان دهند. آقای اسمیت به هر یک از بچه ها پنج نمره داد. وقتی به عجوزه رسید گفت:" خب ببینم تو چی درست کردی ؟" عجوزه که کمی نگران بود گفت: "من موادی درست کردم که با آن می توانیم هر بیماری را شفا دهیم." آقای اسمیت تعجب کرد و گفت: "واقعا؟! به من نشانش بده." عجوزه موادی را داخل دیگ ریخت. ناگهان دودی از دیگ بلند شد . همه تعجب کرده بودند و دور دیگ جمع شده بودند. آقای اسمیت دست زد و گفت: "عالی،عالی، خیلی خوبه " دست عجوزه را بالا گرفت و گفت: " ۱۰۰ امتیاز به گروه اهریمنی." همه بچه ها برای عجوزه هورا می کشیدند  و می گفتند: "عجوزه عجوزه عجوزه . .." تمام معلم ها برای او دست زدند و مدیر مدرسه یک مدال افتخار به عجوزه داد. بقیه گروه ها ناراحت بودند.

بالاخره  آخرین روز تحصیل آن ها فرا رسید. تمام بچه های مدرسه به صف ایستاده بودند. فقط ۲۰ نفر آنها می توانستند قبول شوند و شغل پیدا کنند و بقیه آن ها قبول نمی شدند و نمی توانستند دیگر کار کنند. همه بچه ها دلشوره داشتند و زیر لب ورد می خواندند که انتخاب شوند. مدیر مدرسه برگه بزرگی در دست گرفت و از آخر اسم بچه ها را خواند : " ۲۰ خانم سیندی،  ۱۹ سدریک،  ۱۸ هایوانا و ... عجوزه فکر می کرد که انتخاب نمی شود. آقای مدیر اسم بچه ها را که می خواند از خوشحالی جیغ می کشیدند. خواند، خواند و خواند تا این که رسید به اولین  نفر. آقای مدیر مکث کرد وگفت: "عجوزه . " عجوز چند لحظه خشکش زد. باور نمی کرد که او انتخاب شده است. خوشحال شد و با تمام وجودش هورا کشید.

عجوزه وقتی قبول شد تصمیم گرفت مدرسه ای برای آدم های پیر درست کند. اسم آن مدرسه را گذاشت جادوگران موفّق. او مشهور شد و در آینده  تمام جادوگران اسم او را به خاطر سپردند و داستان او را برای بچه ها یشان تعریف کردند.

 

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
برای بچه های کوچیک بد نیست.. من بهش۳ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است