جزیره گنج
تعداد صفحات: 108
خلاصه متنی از کتاب:

این رمان در سال ۱۸۸۳ میلادی به صورت کتاب به چاپ رسید و موضوع آن درباره دزدان دریایی و گنجی مدفون در یک جزیره است. این کتاب بارها به روی صحنه تئاتر و پرده سینماها رفته و از محبوبیت خاصی به ویژه نزد نوجوانان، برخوردار است.

بخشی از رمان جزیره ی گنج:

  

از این که توانسته بودم خود را از دست جون سیلور نجات بدهم خیلی خوش حال بودم. اطراف خود و مناظر این جزیره را که تازه بدان قدم گذاشته بودم، با علاقه ی فراوانی تماشا می‌کردم. ابتدا از داخل جنگل که نصف آن زیر آب بود گذشتم و خود را به محوطه ی باز ریگزاری رساندم. آن جا تا نیم فرسخ با درخت هایی شبیه درخت کاج پوشیده شده بود. در مسافت دوری از این ریگزار تپه‌ای بود که در قله ی آن دو صخره‌ی عجیب و عریان زیر تابش اشعه‌ی خورشید می‌درخشید. بعد به جنگل انبوه و پهناوری که درخت‌های کوتاه و شبیه کاج داشت، رسیدم. شاخه‌های آن‌ها به طرف زمین ریگزار آویزان بود و برگ‌های آن‌ها چنان پرپشت بود که بالای سر انسان سقفی ایجاد می‌کرد. جنگل از دامنه‌ی یکی از تپه‌های ریگی شروع می‌شد و هرچه پایین‌تر می‌رسید، درخت‌ها بلندتر و قطورتر می‌شدند تا این‌که در کنار ساحل خاتمه می‌یافت.

ناگهان از میان گیاهان صدایی شنیدم. یک اردک وحشی فریادی کشید و به هوا پرید. متعاقب آن اردکی دیگر و سپس یک دسته از پرندگان فریادکنان در هوا به پرواز درآمدند. چنین حدس زدم که افرادی که در قایق‌ها بودند به ساحل رسیده‌اند. حدس من خطا نبود، زیرا صدای آهسته حرف زدن مردانی را شنیدم. هرچه گوش می‌دادم صداها نزدیک‌ تر می‌شد. از این پیش‌آمد وحشت کردم، زیر درختی پناه بردم و خود را از انظار پنهان ساختم. مانند موشی ساکت و آرام گوش‌های خود را تیز نمودم. صدای دیگری به صدای اولی جواب داد. حالا دیگر صدای اولی را شناخته بودم؛ صدای جون سیلور بود. از طرز حرف زدن آن ها چنین به نظر می‌آمد که درباره‌ی یک مطلب جدی مشغول مباحثه هستند؛ اما نمی‌توانستم آن چه را که می‌گفتند واضح بشنوم. سرانجام ساکت شدند، مثل این که روی زمین نشسته بودند، زیرا صدای پای آنان قطع شد. حتی پرندگان نیز آرام‌تر شدند و به جای اول خود، روی چمن‌ها نشستند. از جهتی که صدا می‌آمد می‌توانستم به محل آن ها پی ببرم، زیرا پرندگان نیز از آن سمت به پرواز درمی‌آمدند و هنوز هم بعضی از آن ها بالای سر آنان دور می‌زدند. آهسته روی دست‌ها و زانوان خود به جلو، به طرف آنان خزیدم. سرم را بلند نمودم و از لای برگ‌ها نگاه کردم. دیدم سیلور با یکی از افرادی که در کشتی بود رودررو، در محل گودی ایستاده‌اند. سیلور کلاهش را در کنار خود به زمین انداخته بود. صورتش از حرارت برق می‌زد. چنین گفت:

ـ پسر جان! برای این که در روی تو گرد طلا می‌بینم. می‌فهمی گرد طلا! اگر دوست تو نبودم، فکر می‌کنی که در این جا بودم و تو را از خطر آگاه می‌کردم؟ چون می‌خواهم جانت را حفظ کنم. اگر یکی از این وحشی‌ها مطلب را می‌دانست حالا بایستی من کجا باشم. تو! بگو کجا؟

آن مرد که صورتش کاملاً قرمز بود و صدایش می‌لرزید، گفت:

ـ سیلور؛ شما پیرمردی هستید شریف یا این که این‌طور معروف هستید. پول هم دارید که خیلی از ملاحان بیچاره ندارند. شجاع هم هستید. شاید من اشتباه می‌کنم. آیا به من می‌گویید که چرا به خود اجازه داده‌اید با این مردمان وحشی راه بیفتید؟ شما نبایستی این کار را بکنید. همان‌طور که مطمئن هستم خدا مرا می‌بیند، اگر برخلاف وظیفه ی خود عمل کنم یقین دارم که دستم قطع خواهد شد.

در این موقع به وجود یک آدم شریف در آن جا پی برده بودم. ناگهان صدایی از آن جا برخاست. در پی آن فریاد غضب‌آلودی در فضا طنین انداخت. فریاد دومی چنان وحشتناک بود که چند بار صخره‌های تپه‌ی برنجی آن را منعکس نمود. دسته‌ای از پرندگان دوباره به هوا برخاستند. با سایه‌ی بال‌های خود فضا را تاریک نمودند. با آن که دیگر سکوت برقرار شده بود، مدتی آن فریاد مرگبار در گوش‌هایم صدا می‌کرد. .... 

 

 

 

متن کامل کتاب:

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 0

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است