انتقام از رعد و برق
نویسنده: علی چاووشی
نوشته شده در: 1394
خلاصه متنی از کتاب:

تاجر به کاروانش دستور خلع سلاح داد. مرد نورانی گفت:" زود باشید سنگ مرا پس بدهید." تاجر سنگ را از صندوقچه در آورد و گفت:" بیا سنگ را بگیر". مرد نورانی به سمت تاجر خیز برداشته بود که تاجر تفنگ خود را زیر گلوی او گرفت و گفت:" بگو که هستی؟" مرد نورانی گفت:"به تو هیچ ربطی ندارد" و با دستانش تفنگ را به آبی جوشان تبدیل کرد. در یک چشم بر هم زدن تمام کاروان مسلح شدند. مرد نورانی به ناچار به حرف آمد و گفت...

متن کامل کتاب:

 

تاجری بود که هر روز به نقاط مختلف جهان سفر و تجارت می کرد. بزرگترین تجات او مربوط به تجارتی می شد که از اقیانوس اطلس می گذشت. او در بزرگترین و مجهزترین کشتی اش که برای این سفر آماده شده بود، حضور داشت اما این بار اتفاق عجیبی افتاد. ساعاتی بعد از اینکه کشتی به راه افتاد، بر خلاف پیشبینی ها هوا طوفانی شد و ناگهان رعد و برقی به کشتی خورد؛ اما رعد برق کشتی را از بین نبرد بلکه روی آن نشست! رعد و برق، شبیه به مردی نورانی بود. او می گفت:" شما سنگ مرا دزدیده اید.. حالا همه ی شما را از بین می برم" و دست به هرجا می زد،آن قسمت تبدیل به آبی جوشان می شد. تمام خدمه کشتی از ترس، خودشان را توی آب انداختند. تاجر بزرگ روزی را یادش آمد که مردی در حال  مرگ، سنگی را که ادعا می کرد قدرتی جادویی دارد به او فروخته  و او هم سنگ را در صندوق غنیمت هایش گذاشته بود. تاجر می خواست این موضوع را به آن موجود عجیب رعد و برق مانند بگوید که محافظان مسلح کشتی تیری به سمتش پرتاب کردند. قبل از اینکه تیر به رعد و برق بخورد او از کشتی به سمت آسمان بالا رفت. اما مدتی نگذشته بود که سنگی عظیم به کشتی خورد و باعث غرق شدن کشتی شد.

تاجر و عده ای که همراهش مانده بودند، سوار بر قایق کمکی به ساحلی نزدیک آنجا رفتند. تاجر از اینکه یک رعد و برق یا موجودی به آن اندازه عجیب باعث از بین رفتن بزرگترین تجارت او شده بود خیلی ناراحت بود. تصمیم گرفت از رعد و برق انتقام بگیرد اما چون محل دقیق او را نمی دانست شروع به آزمایش بر روی سنگ کرد اما هیچ چیز دستگیرش نشد. حتی نتوانست سنگ را بشکاند تا از داخلش سر در بیاورد زیرا با هر ضربه به سنگ، سنگ لیز می خورد و از محل ضربه دور می شد. ماه ها گذشت. تاجر در حال سفر در راه ابریشم بود که ناگهان در برابرش مردی نورانی را دید. بله او همان رعد و برق بود. تاجر به کاروانش دستور خلع سلاح داد. مرد نورانی گفت:" زود باشید سنگ مرا پس بدهید." تاجر سنگ را از صندوقچه در آورد و گفت:" بیا سنگ را بگیر". مرد نورانی به سمت تاجر خیز برداشته بود که تاجر تفنگ خود را زیر گلوی او گرفت و گفت:" بگو که هستی؟" مرد نورانی گفت:"به تو هیچ ربطی ندارد" و با دستانش تفنگ را به آبی جوشان تبدیل کرد. در یک چشم بر هم زدن تمام کاروان مسلح شدند. مرد نورانی به ناچار به حرف آمد و گفت:" غذای من سنگ است و به سنگ نیاز دارم" اما هیچ کس حرف او را باور نکرد زیرا همه می دانستند در طبیعت هزاران سنگ وجود دارد که او می تواند آن ها را به عنوان غذا بخورد. افراد تاجر آماده ی حمله بودند که تاجر سنگ را زیر پای خود انداخت و آن را لگد کرد. ناگهان صدای عجیبی به گوش رسید. مردی سوار بر اسب با عصایی بلند به سمت کاروان آمد و خطاب یه رعد و برق گفت:" تو نمی خواهی دست از این کار های شرورت برداری."

رعد و برق پاسخ داد:" تو از پس من بر نمی آیی" اما مرد اسب سوار وردی خواند و او را به صورت دودی تبدیل کرد که به داخل یک بطری می رفت. بعد قبل از اینکه راهش را گیرد و برود تاجر گفت:" تو که هستی؟ این مرد که بود؟" مرد اسب سوار گفت:" ای مرد دانا من جادوگری هستم که این سنگ را ساخته.. هرکس که این سنگ را در رودخانه ای که در شمال قرار دارد و نزدیک اقیانوس است بگذارد تبدیل به قدرتی عظیم می شود. من می خواستم این سنگ را از بین ببرم اما فردی آن را دزدید و با طلسم های مختلف توانست قدرت آن را مهار کند و از آن برای شرارت استفاده کند." تاجر گفت:" پس چرا آن مرد نورانی به سنگ نیاز داشت؟" جادوگر پاسخ داد:" او برای ادامه داشتن قدرتش به مهار کردن دوباره ی سنگ نیاز داشت." این را گفت و به آسمان پرید. تاجر فریاد زد:" کجا می روی؟" جادوگر هین طور که بالا می رفت گفت:" هنوز یک نفر دیگر از کسانی که طلسم شده اند مانده.. باید طلسم آن را هم از بین ببرم." و ناپدید شد.

چند روز بعد وقتی تاجر به بندر رفت، کشتی بزرگش را که در گذشته توسط مرد رعد و برقی نابود شده بود در آنجا دید. او خوشحال تا سالیان سال به تجارت خود ادامه داد، اما در آن سر دنیا تاجر دیگری که برای پیدا کردن گل گران قیمتی که فقط بر روی کوه آتشفشان پیدا می شد به آتشفشان رفته بود، در بین راه مردی را از آتش دید که می گفت تو سنگ مرا دزدیده ای حالا من تو را از بین می برم....

 

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
3
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
تخیل خوبی داره.. ۲ میدم

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است