تا مرز رویا
نوشته شده در: 1392
خلاصه متنی از کتاب:

روز چهارم مردی دیگر به سراغش آمد با چهره ای متعجب گفت : "می خواهی دیوار را باز سازی کنی؟" پیر مرد در حال فکر بود. صدای مرد را نشنید: شاید پشت دیوار هیچ چیز جز یک بیابان خشک نباشد. اشک از گونه اش جاری شد وترسید نکند تمام زحماتش به باد برود....

متن کامل کتاب:

  آن دیوار بلند توجه اش را جلب کرد، دیوار سر به فلک کشیده. دیواری که تا آن روز هیچ کس به آن توجه نکرده بود. هرکس هم آن را دیده بود و علامت سوالی از دیوار در ذهنش باقی مانده بود آن را در لایه های زیرین مغزش خاک کرده بود. پیرمرد با تمام تفاوت هایش دستی به دیوار کشید وگفت: "هزاران آجر، این دیوار را رو به آسمان کشیده چه کسی و برای چه قصدی این دیوار را ساخته است."  روحیه ی کنجکاوی پیرمرد باعث شد فکر کند باید پشت این دیوار حتما چیزی وجود داشته باشد که باید ببیند. دیدن آن طرف دیوار برایش شده بود یک رویا. شاید این رویا تا میان آسمان بی کران ادامه داشت. روز اول پیرمرد دو درخت را که در نزدیکی خانه اش بود قطع کرد. دو تنه ی درخت را به دیوار تکیه داد. او با خود قرار گذاشت روزی یک پله از نردبانش را بسازد. فقط یک پله. روز اول گذشت پیرمرد در خواب دید: پشت دیوار یک دنیای سکه است که می تواند او را پول دار کند. وقتی  از خواب بیدار شد به سمت نردبان رفت. مردی در حال گذر بود.پوزخندی زد و گفت: "دیوانه شدی این چه کاریست؟" پیرمرد بی توجه پله ای دیگر به نردبان اضافه کرد. روز دوم وقتی از خواب بیدار شد فکر کرد که پشت د یوار ملکه ای زیبا نشسته و منتظر اوست. روز چهارم مردی دیگر به سراغش آمد با چهره ای متعجب گفت : "می خواهی دیوار را باز سازی کنی؟" پیر مرد در حال فکر بود. صدای مرد را نشنید: شاید پشت دیوار هیچ چیز جز یک بیابان خشک نباشد. اشک از گونه اش جاری شد و ترسید نکند تمام زحماتش به باد برود. در روز دهم فکر کرد شاید پشت دیوار هزاران گربه به دنبال هزاران موش می دوند. در روز هشتادم  فکرکرد شاید پشت دیوار دنیای آدم های قد بلند وجود دارد که صدها متر از پیرمرد  درازتر هستند. آن وقت حتما پیرمرد زیر قدم های آن ها له می شود. در روز صدم وقتی از نردبان بالا رفت به پایان دیوار نزدیک شده بود. فکرهای زیادی به ذهنش می رسید: یشت دیوار یک میز بزرگ پر از غذاست. پشت دیواریک بطری پر از عصاره ی جوانی ست. پشت دیوار پر از لباس های رنگارنگ و زیباست که او با پوشیدن آن ها می تواند خوش تیپ ترین پیرمرد دنیا شود. پشت دیوارهزاران گلدان زیبا وجو د دارد. پشت دیوار........... صدای پسر بچه ای از روی زمین رشته ی تخیلا تش را برید: "پیرمرد آون بالا چه کار می کنی ؟" پیرمرد چیزی نگفت و فقط لبخند زد. صبرش تمام شد و دیگر تاب تخیل نداشت، برای همین پله ی نود و نهمی را کند و جای پله ی صد و یکمی گذاشت. لحظه ی دیدن بود. لحظه ی نگریستن به چیزهایی بود که ماه ها برای دیدنش پشت دیوار زحمت کشیده بود. اکنون که وقت دیدن بود چشمانش را بست. باد وزید و انگار می خواست در گوش پیرمرد چیزی بگوید: پیرمرد چشمانت را باز کن و جرئت به خرج بده. سریع باش.  پیرمرد چشمانش را باز کرد. پشت دیوار، پشت دیوار یک پیرمرد تنها، در حال ساختن پله ی اول یک نردبان برای فتح دیوار بلند بود.      

نظرات بینندگان

تعداد نظرات منتشر شده : 2

مهرداد
|
15فروردين ماه 1395
0
0
2
ترانه
|
15فروردين ماه 1395
0
0
دوست داشتم اینو.. بهش ۱ میدم.

دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید

بازدید کننده گرامی پر کردن فیلدهای ستاره دار الزامی است