تلفن را برداشت. با درماندگی نگاهی به وسایلی که حالا توی جعبه های ریکا و شامپو ریخته بود، کرد و از روی روزنامه شماره را گرفت. ایستاد و در خانه ی چهل متری اش که حالا دیگر مال خودش نبود قدم زد. "بوووووووق... بوووووووووق"
تکه ای بیسکوییت از توی جعبه برداشت؛ تا گذاشت توی دهانش صدایی خوابالو از پشت تلفن گفت: "بفرمائید" بیسکوییت را از دهانش در آورد، صدایش را صاف کرد و گفت:"سلام آقا، صبح تون بخیر" ...
تلفن را برداشت. با درماندگی نگاهی به وسایلی که حالا توی جعبه های ریکا و شامپو ریخته بود، کرد و از روی روزنامه شماره را گرفت. ایستاد و در خانه ی چهل متری اش که حالا دیگر مال خودش نبود قدم زد. "بوووووووق... بوووووووووق"
تکه ای بیسکوییت از توی جعبه برداشت؛ تا گذاشت توی دهانش صدایی خوابالو از پشت تلفن گفت: "بفرمائید" بیسکوییت را از دهانش در آورد، صدایش را صاف کرد و گفت:"سلام آقا، صبح تون بخیر"
"امرتون؟"
"برای این آگهی خونه تون تماس گرفتم، 35 متری؟ درسته؟ بنده مجردم.."
مرد پشت تلفن پرید وسط حرفش:" آگهی ؟ کدوم آگهی؟ کدوم خونه؟ اشتباه گرفتی. سر صبحی...." و تلفن را قطع کرد.
نگاهی به شماره انداخت و از درست گرفتنش مطمئن شد. اخمی کرد و دوباره شماره را گرفت. بدون معطلی گفت: "آقای محترم شمارتون رو توی روزنامه دادید حالا می گید کدوم خونه؟ مگه مردم مسخره شمان؟
مرد پشت تلفن داد زد: "ببین من اعصاب ندارم.. می گم اشتباه گرفتی. من خونه ام کجا بود.. برو پی کارت." و باز تلفن را قطع کرد.
روزنامه را دوباره برداشت، چند صفحه ای ورق زد و دوباره به صفحه ی اول برگشت. نگاهش به تاریخ روزنامه افتاد که سال 1375 را نشان می داد. لبخندی زد و به این فکر کرد که پیر مرد بی حواس دکه روزنامه ی باطله به او فروخته است!
دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید