دخترک پنجره را بست و همه چیز دوباره زرد شد. سر ذوق آمده بود. پنجره را باز کرد و دوباره بست. پنج ره را باز کرد و دوباره بست. یاد پرنده افتاد. پنجره را باز کرد. پرنده سرش را زیر بدنش پنهان کرده بود. دخترک ، خیره به پرنده پنجره را بست ولی پرنده زرد نشد. ...
شب بود. خیلی شب. حدود ساعت دو شب. خوابم نمی آمد. گواش زرد را آوردم و قلمو را از کنار کتاب های شعرم برداشتم . یک کتاب شعر از زیر کتاب ها چشماهایم را برق انداخت. بیرون کشیدمش و دفتر نقاشی را باز کردم. شروع کردم به کشیدن نقاشی روی جلد. نقاشی جلد، یک خانه ی بیضی شکل بود که یک پنجره از کنارش باز شده بود و دخترک غمگینی سرش را از آن بیرون آورده بود. بالای خانه یک پرنده ی غمگین در حال استراحت بود. کشیدن نقاشی که تمام شد پلک هایم سنگین شد. دخترک پنجره را باز کرد. باد می آمد. برگ ها به صورتش می خورد. زرد ، نارنجی و گاهی قهوه ای. باد داشت روسری اش را می برد که محکم گره اش را گرفت و سفت تر کرد. لوپ هایش گل انداخته بودند، مثل دو سیب قرمز. شاید سردش بود. سرش را بالا برد. پرنده مثل همیشه غمگین روی سقف خانه ی دخترک نشسته بود و سر به زیر گرفته بود. بال های پرنده نارنجی، زرد و گاهی چند پر قهوه ای بود. دخترک پنجره را بست. از پشت پنجره زرد همه چیز زرد بود، حتی آسمان. دخترک دوباره پنجره را باز کرد. باد به صورتش زد و چند قطره باران همراه خود آورد. باران گونه ی دخترک را براق کرد. چند قطره باران روی نوک قرمز پرنده چکید و نوکش را براق کرد. دخترک پنجره را بست و همه چیز دوباره زرد شد. سر ذوق آمده بود. پنجره را باز کرد و دوباره بست. پنج ره را باز کرد و دوباره بست. یاد پرنده افتاد. پنجره را باز کرد. پرنده سرش را زیر بدنش پنهان کرده بود. دخترک ، خیره به پرنده پنجره را بست ولی پرنده زرد نشد. نوکش هم قرمز ماند. دخترک هم زرد نبود و گونه هایش قرمز بود. دخترک به پشت بام رفت. پرنده را بغل کرد. بال هایش را ناز کرد و او را به خانه آورد. حالا همه چیز آن بیرون زرد بود. دخترک لبخند زد. پرنده لبخند زد.
دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید