کم کم دخترک لبخندش را پاک فراموش کرد انقدر که لب هایش داشت می افتاد و خاک روی موهای سیاهش را گرفته بود. ولی آقای قیافه یک روز آمد و روی نیمکت نشست. کفش هایش را عوض کرده بود و قرمز پوشیده بود. به کفش هایش خیره ماند و ماند تا رنگ قرمز، چشم هایش ر ا زد. سرش را بالا گرفت. درخت ها را نگاه کرد، خیابان را، بازی بچه ها را و آدم هایی که می آمدند و می رفتند. صورتش شکفت. ...
چشم هایش دکمه بود. شاید مثل آن عروسک هایی که چشم هایشان را به صورت پارچه ایشان کو ک می زنند. پلک نمی زد و به شیشه اتاقش خیره مانده بود. هیچ چیز حرکت نمی کرد. نه دخترک و نه آقای قیافه که کز کرده بود روی نیمکت سبز رو به روی شیشه. حتی هوا هم پلک نمی زد. دخترک، آقای قیافه ی غمگین را دید می زد که در قاب شیشه همین طور زل زده بود به کفش های سیاه درازش. آنقدر دید می زد که شب می شد و آقای قیافه در حالی که دست هایش را ا ز زور سرما زیر بغلش جای داده بود می رفت. دخترک هم زل می زد به نیمکت سبز آقای قیافه و تا صبح پلک نمی زد. دختر ک لبخند بر لب داشت و موهای نسبتا بلند. صورتش قهوه ای بود و لباس بلند گلی گلی بر تن داشت. نگاهش که می کردی اصلا قیافه اش به سرمایی ها نمی خورد و شاید حتی گرمایی هم نبود. او فقط به آقای قیافه ی غمگین فکر می کرد که هر روز می آمد و به او که بالای یک مغازه خانه داشت، نگاه می رفت.
کم کم دخترک لبخندش را پاک فراموش کرد انقدر که لب هایش داشت می افتاد و خاک روی موهای سیاهش را گرفته بود. ولی آقای قیافه یک روز آمد و روی نیمکت نشست. کفش هایش را عوض کرده بود و قرمز پوشیده بود. به کفش هایش خیره ماند و ماند تا رنگ قرمز، چشم هایش ر ا زد. سرش را بالا گرفت. درخت ها را نگاه کرد، خیابان را، بازی بچه ها را و آدم هایی که می آمدند و می رفتند. صورتش شکفت. دخترک شاد شد و لبخندش دوباره برگشت. صورت دخترک برق زد و چشم هایش تیله شد، سیاه سیاه.
آقای قیافه خودش را در چشم های دخترک دید. لپ هایش گل انداخت و لبخندش صورتش را چال کرد. دخترک هم صورتش گل انداخت. آقای قیافه زود از جایش بلند شد و خیره به دخترک وارد مغازه ی عروسک فروشی شد.
دیدگاه خود را درباره این مطلب بنویسید